چهل داستان ازامام جواد
امام جواد علیه السلام
طرح مصباح الهدی:زندگینامه،احادیث ،اشعار،سیره زندگی و...
اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناًحَتَّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا
دانلود شیوه نامه مصباح الهدی
محمدحسین زارعی
ارتباط با مدیر
نام :
ایمیل:
موضوع:
پیغام :
نویسندگان وبگاه
آرشیو مطالب
دیگر امکانات
ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 20
بازدید دیروز : 81
بازدید هفته : 177
بازدید ماه : 175
بازدید کل : 8380
تعداد مطالب : 17
تعداد نظرات : 95
تعداد آنلاین : 1


آیه قرآن ذکر روزهای هفته

برای نمایش تصاویر گالری كلیك كنید


وب ابزار

ا تاخیرتوبه،خسران است(امام جواد)ا
مدیر:محمدحسین زارعی حدیث2 طرح مصباح الهدی3 امام جواد حدیث5
وبلاگ امام جواد
چهل داستان ازامام جواد
نویسنده محمدحسین زارعی در جمعه 22 دی 1396 |

معجزه شش ماهه در بينائى

مرحوم راوندى و ديگر بزرگان رضوان اللّه تعالى عليهم به نقل از محمّد بن ميمون حكايت كنند:
پيش از آن كه امام رضا عليه السلام عازم ديار خراسان شود، در مكّه معظّمه حضور آن حضرت شرفياب شدم و عرض كردم :
يابن رسول اللّه ! آهنگ سفر به مدينه منوّره را دارم ، چنانچه ممكن باشد نوشته اى برايم بنويس و مرا به فرزندت ، حضرت محمّد جواد عليه السلام معرّفى بفرما.
امام عليه السلام تبسّمى نمود، براى آن كه فرزندش در آن هنگام در سنين شش ماهگى بود.
و چون حضرت نامه را نوشت و به دست من داد، به سوى مدينه منوّره حركت كردم تا آن كه بر سراى امام جواد عليه السلام رسيدم ، غلام آن حضرت جلوى منزل ايستاده بود، گفتم : مولاى مرا بياور تا با ديدن جمال دل آرايش ، چشم خود را جلا بخشم و فيضى برگيرم .
غلام وارد منزل رفت و پس از لحظاتى بيرون آمد؛ و آن اختر فرزانه آسمان ولايت و امامت را روى دست هايش نهاده بود، پس نزديك رفتم و سلام كردم .
گوهر ولايت ، حضرت جواد عليه السلام جواب سلام مرا داد و فرمود: اى محمّد! حال تو چگونه است ؟
عرضه داشتم : اى مولايم ! در اثر بيمارى چشم ، نابينا گشته ام .
آن عزيز خردسال به من اشاره نمود و فرمود: نزديك بيا، چون نزديك امام جواد عليه السلام رفتم ، نامه پدرش ، امام رضا عليه السلام را به غلام دادم و او نامه را گشود و حضرت آن را خواند؛ و سپس به من خطاب كرد و فرمود:نزديك تر بيا؛ چون جلوتر رفتم ، حضرت دست كوچك و مباركش را بر چشم هاى من كشيد؛ و من به بركت وجود مقدّس آن گوهر شش ماهه شفا يافتم و چشمم بينا شد و ديگر احساس درد و ناراحتى نكردم .

مى خواهم يك بار جمال دل آرايت را ببينم

صفوان بن يحيى و محمّد بن سنان حكايت كنند:
روزى در مكّه معظمّه به محضر شريف امام رضا عليه السلام حضور يافتيم و اظهار داشتيم : ياابن رسول اللّه ! ما عازم مدينه منوّره هستيم ، چنانچه ممكن است نامه اى براى فرزندت حضرت ابوجعفر محمّد جواد عليه السلام بنويس ، كه انشاءاللّه ما را مورد لطف و عنايت خود قرار دهد.
و حضرت رضا عليه السلام تقاضاى ما را پذيرفت و نامه را نگاشت ؛ و تحويل من داد، هنگامى كه نامه را گرفتيم به سمت مدينه حركت كرديم .
و چون به منزل حضرت جواد سلام اللّه عليه رسيديم ، خادم حضرت به نام موفّق نزد ما آمد، در حالى كه كودكى خردسال را - كه حدود پانزده ماه داشت - در آغوش گرفته بود.
و ما متوجّه شديم كه آن كودك ، حضرت ابوجعفر، امام محمّد جواد عليه السلام مى باشد.
به موفّق ، خادم حضرت فهمانديم كه ما نامه اى براى حضرت آورده ايم ؛ و نامه را تحويل خادم داديم .
حضرت دست هاى كوچك خود را دراز نمود و نامه را از موفّق گرفت و به خادم اشاره نمود كه نامه را باز كن .
و چون نامه را گشود، حضرت مشغول خواندن نامه گرديد و در ضمن خواندن ، تبسّم بر لب داشت .
وقتى خواندن نامه پايان يافت ، به ما فرمود: شما از سرورم تقاضا كرديد تا برايتان نامه اى بنويسد كه بتوانيد با من ملاقات و صحبت نمائيد؟
عرض كرديم : بلى ، چنين است .
سپس محمّد بن سنان اظهار داشت : اى مولا و سرورم ! من از نعمت الهى - يعنى چشم - محروم و نابينا شده ام ، اگر ممكن است بينائى چشم مرا برگردان ، تا يك بار به جمال دل آراى شما نظر افكنم ؛ و دو مرتبه به حالت اوّل برگردم .
و اين لطف و كرامت را پدرت و نيز جدّت حضرت موسى بن جعفر عليه السلام بر من عنايت فرمودند.
سپس حضرت دست مبارك خويش را دراز نمود و بر چشم من كشيد؛ و در همان لحظه چشمم روشن و بينا گرديد، به طورى كه همه جا و همه چيز را به خوبى مى ديدم ، پس نگاهى به جمال دل آرا و مبارك حضرت افكندم .
و لحظه اى بعد از آن ، دست بر چشم من نهاد و دوباره همانند قبل نابينا شدم .
پس از آن ، من با صداى بلند اظهار داشتم : اين جريان همچون حكايت فطرس ملك مى باشد.(10)
سپس حضرت جوادالا ئمّه عليه السلام پاهاى خويش را بر سينه خادم نهاد و كلماتى را بر زبان مباركش جارى نمود.(11)

ادّعائى بزرگ از كودكى 25 ماهه

طبق آنچه محدّثين و مورّخين ثبت كرده اند:
حضرت ابوجعفر، امام محمّد جواد عليه السلام موهاى سرش كوتاه و فِر خورده شده و چهره مباركش نمكين بود، كه تقريبا از اين جهت مقدارى شبيه افراد سياه پوست به نظر مى رسيد.
به همين جهت ، اشخاص منافق و فرصت طلب كه هر لحظه دنبال سوژه اى هستند تا بتوانند ضربه خويش را وارد سازند.
لذا در نَسَب حضرت تشكيك به وجود آوردند و گفتند: اين فرزند امام علىّ بن موسى الرّضا عليهما السلام نيست .
به قدرى اين شايعه و تهمت در افكار عدّه اى اثر گذاشت كه مجبور شدند حضرت جواد عليه السلام را كه بيش از حدود 25 ماه از عمر مباركش ‍ سپرى نگشته بود، بردارند و نزد افراد قيافه شناس و نسب شناس آورند تا موضوع براى همگان روشن و ثابت شود كه اين كودك از چه خانواده اى است .
همين كه آن كودك معصوم را نزد قيافه شناسان - كه در جمع عدّه اى از اشخاص مختلف بودند - بردند، ناگاه همگى آن نسب شناسان از عظمت و هيبت آن كودك به سجده افتادند؛ و چون سر از سجده برداشتند، اظهار داشتند:
واى بر شماها! اين ستاره درخشان و اين اختر روشنائى بخش را بر ما عرضه مى داريد؟!
به خداى بزرگ سوگند، اين كودك پاك و منزّه از هر نوع رجس و آلودگى است ، او از خانواده اى پاك و تكامل يافته است ، او در تمام مراحل انتقال در ارحام ، نيز پاك و منزّه قرار گرفته است .
به خدا سوگند، او از ذرّيّه رسول اللّه صلى الله عليه و آله و از فرزندان اميرالمؤ منين ، علىّ بن ابى طالب عليه السلام مى باشد.
برويد و به خداوند سبحان پناه ببريد؛ و از چنين افكار و دسيسه هاى نابخردانه ، توبه نمائيد و در نسب او هيچ گونه شكّ و ترديد نداشته باشيد.
امام محمّد جواد عليه السلام در تمام اين حالات و لحظه ها، حمد و ثناى خداوند متعال را بر زبان جارى مى نمود.
پس از آن كه سخن قيافه شناسان پايان يافت ، حضرت لب به سخن گشود و ضمن خطبه اى طولانى - كه همه افراد را كه از اقشار مختلف بودند، به تعجّب و حيرت وا داشت - اظهار نمود:
شكر و سپاس خداى را، كه ما را از برگزيدگان نور خودش قرار داد؛ و از بين نيكان ، ما را انتخاب نمود؛ و نيز ما را از امانت داران خويش به حساب آورد و حجّت و راهنماى بندگانش قرار داد و... .
بعد از آن فرمود: اى جمعيّت حاضر! همانا من محمّد جواد، پسر علىّ رضا، فرزند موسى كاظم ، فرزند جعفر صادق ، فرزند محمّد باقر، فرزند علىّ زين العابدين ، فرزند حسين شهيد، فرزند اميرالمؤ منين علىّ مرتضى و فاطمه زهراء دختر محمّد مصطفى صلى الله عليه و آله هستم .
آن گاه افزود: مرا بر افراد قيافه شناس عرضه مى دارند؟!
به خداوند يكتا سوگند، من نسبت به نسب هاى همه مردم از خودشان و از ديگران آشناترم ، من به تمام اسرار درونى و علنى اشخاص كاملا آگاه هستم .
و در ادامه ، بعد از بيان مطالبى بسيار مهمّ، اظهار داشت : چنانچه دولت هاى كفر و افراد دنياپرست نمى بودند و بر عليه ما و ديگر مؤ منين شورش ‍ نمى كردند، مطالبى را اظهار مى نمودم كه تمام اشخاص در حيرت و تعجّب قرار گيرند.
و سپس دست مبارك خود را بر دهان خويش نهاد و آخرين سخنش چنين بود:
اى محمّد! خاموش باش همچنان كه پدرانت خاموش گشتند و صبر و شكيبائى را پيشه خود قرار بده ؛ و در اظهار حقايق همانند پيامبران اولوالعزم عجله منما، همانا كه مخالفين جزاى گفتار و اعمالشان را خواهند ديد.(12)

تشخيص نامه هاى بى نشان و استخدام ساربان

يكى از اصحاب و شيعيان حضرت ابوجعفر، امام جواد محمّد عليه السلام به نام ابوهاشم حكايت كند:
روزى به قصد زيارت و ديدار آن حضرت ، رهسپار منزلش شدم ، در بين راه سه نفر از دوستان ، هر يك نامه اى به من دادند كه به دست حضرت برسانم ؛ ولى چون نامه ها نشانى نداشت ، من فراموش كردم كه كدام از چه كسى است .
وقتى خدمت امام عليه السلام وارد شدم و نامه ها را جلوى آن حضرت نهادم ، يكى از نامه ها را برداشت و بدون آن كه نگاهى به آن نمايد، فرمود: اين نامه زيد بن شهاب است .
سپس دوّمين نامه را برداشت و بدون نگاه در آن ، فرمود: اين نامه محمّد بن جعفر است ؛ و چوم سوّمين نامه را برداشت ، نيز بدون نگاه فرمود: و اين نامه هم از علىّ بن الحسين است ؛ و آن گاه هر كدام را با نام و نسب معرّفى نمود و آنچه نوشته بودند، مطرح فرمود.
بعد از آن ، حضرت جواب هر يك از نامه ها را زير نوشته هايشان مرقوم داشت و امضاء كرد؛ و سپس تحويل من داد.
وقتى برخاستم كه از حضور مباركش مرخّص شوم و بروم ، امام عليه السلام نگاهى محبّت آميز به من نمود و تبسّمى كرد؛ و سپس مبلغى معادل سيصد دينار به عطا نمود و فرمود: اين پول ها را تحويل علىّ بن الحسين بن ابراهيم بده و بگو كه تو را بر خريد اجناس راهنمائى كند.
پس هنگامى كه نزد علىّ بن الحسين رفتم و پيام حضرت را رساندم ، مرا راهنمائى كرد و اجناسى را خريدارى كردم ؛ و سپس آن ها را به وسيله شتر براى امام عليه السلام آوردم .
همين كه به همراه صاحب شتر جلوى درب منزل حضرت رسيديم ، صاحب شتر از من تقاضا كرد كه از حضرت بخواهم تا او را جزء افراد خدمت گذار خود قرار دهد.
وقتى بر امام جواد عليه السلام وارد شدم و خواستم تقاضاى صاحب شتر را مطرح كنم ، ديدم حضرت كنار سفره طعام نشسته و به همراه عدّه اى مشغول تناول غذا مى باشد.
و بدون آن كه من حرفى زده باشم ، فرمود: اى ابوهاشم ! بنشين و به همراه ما از اين غذا ميل كن و ظرف غذائى را با دست مبارك خويش جلوى من نهاد؛ و چون از آن غذاى لذيذ خوردم ، حضرت به غلام خود فرمود: اى غلام ! صاحب شتر را كه همراه ابوهاشم آمده و جلوى منزل ايستاده است ، بگو وارد شود و در كنار شما مشغول خدمت و انجام وظيفه گردد.(13)

هنگام وداع پدر در مكّه

اميّة بن علىّ حكايت مى كند:
هنگامى كه ماءمورين حكومت بنى العبّاس خواستند امام علىّ بن موسى الرّضا عليه السلام را از مدينه به خراسان منتقل نمايند، حضرت جهت وداع با كعبه الهى به مكّه معظّمه آمده بود و من نيز همراه حضرت بودم .
وقتى حضرت طواف وداع را انجام داد، نماز طواف را كنار مقام حضرت ابراهيم عليه السلام به جاى آورد.
در اين ميان ، فرزند نوجوانش ، حضرت ابوجعفر، امام محمّد جواد سلام اللّه عليه - كه او نيز همراه پدر بزرگوارش بود - پس از آن كه طواف خود را به پايان رسانيد، وارد حِجْر اسماعيل شد؛ و در همان جا نشست .
چون جلوس حضرت جواد عليه السلام به طول انجاميد، موفّق - خادم حضرت ، كه او نيز از همراهان بود - جلو آمد و گفت : فدايت گردم ، برخيز تا حركت كنيم و برويم .
حضرت فرمود: مايل نيستم حركت كنم ؛ و تا زمانى كه خدا بخواهد، مى خواهم همين جا بنشينم ، و تمام وجود حضرت را غم و اندوه فرا گرفته بود.
موفّق نزد پدرش ، امام رضا عليه السلام آمد و اظهار داشت : فدايت گردم ، فرزندت ، حضرت ابوجعفر، محمّد جواد عليه السلام در حِجْر اسماعيل نشسته است و حركت نمى كند تا برويم .
امام رضا عليه السلام شخصا نزد فرزندش حضرت جواد آمد و فرمود: اءى عزيزم ! برخيز تا برويم .
آن نور ديده اظهار داشت : من از جاى خود بلند نمى شوم .
پدر فرمود: عزيزم ! بايد حركت كنيم و از اين جا برويم .
حضرت جواد عليه السلام اظهار نمود: اى پدر! چگونه برخيزم ؟!.
و حال آن كه ديدم چگونه با خانه خدا وداع و خداحافظى مى كردى ، كه گويا ديگر به آن باز نخواهى گشت .
و در نهايت ، امام رضا عليه السلام فرزند و نور ديده اش را بلند نمود؛ و حركت كردند و رفتند.(14)

خبر از شهادت پدر در مدينه

بسيارى از بزرگان شيعه و سنّى در كتاب هاى مختلف به نقل از شخصى به نام ، اميّة بن علىّ حكايت كنند:
در آن هنگامى كه امام رضا عليه السلام در شهر خراسان بود، من مدّت زمانى را در مدينه بودم و مرتّب به منزل حضرت ابوجعفر، امام محمّد جواد عليه السلام رفت و آمد داشتم .
در طىّ اين مدّت مشاهده مى كردم كه هر روز خويشان و آشنايان به محضر مبارك امام جواد عليه السلام وارد مى شدند و سلام و احترام مى كردند.
پس از گذشت مدّت ها از مسافرت امام رضا عليه السلام به خراسان و بى اطّلايى مردم از آن حضرت ، روزى حضرت جواد عليه السلام در جمع عدّه اى از اصحاب خويش ، يكى از كنيزان را صدا زد و چون نزد حضرت حاضر شد، به وى فرمود: برو به تمام افراد اهل منزل بگو كه براى سوگوارى و عزادارى آماده شوند.
همين كه افراد از منزل حضرت خارج شدند با يكديگر گفتند: چرا سؤ ال نكرديم كه سوگوارى و عزادارى براى چه كسى است ؟
و چون فرداى آن روز فرا رسيد و عدّه اى از اصحاب نزد حضرت جهت ملاقات و ديدار آمدند، امام جواد عليه السلام همانند روز قبل ، دوباره يكى از كنيزان را صدا زد و اظهار داشت : به اهل منزل بگو كه آماده عزادارى گردند.
در اين هنگام ، برخى از اصحاب از آن حضرت سؤ ال كردند:
ياابن رسول اللّه ! مگر عزاى چه كسى است ؟
حضرت فرمود: عزاى آن كسى كه بهترين فرد از افراد روى زمين مى باشد.
و در همان روزها خبر شهادت پدرش ، حضرت ابوالحسن ، امام علىّ بن موسى الرّضا عليهما السلام به اهالى شهر مدينه رسيد و منتشر گرديد.(15)

ورود از درب بسته و رفع جنازه

مرحوم شيخ صدوق و طبرسى و ديگر بزرگان به نقل از اباصلت هروى حكايت نمايند:
چون حضرت ابوالحسن ، علىّ بن موسى الرّضا عليهما السلام توسّط ماءمون عبّاسى به وسيله انگور زهرآلود مسموم شده و به منزل مراجعت نمود، طبق دستور حضرت درب ها را بسته و قفل كردم و غمگين و گريان گوشه اى ايستادم .
ناگاه جوانى خوش سيما - كه از هركس به امام رضا عليه السلام شبيه تر بود - وارد حياط منزل شد، با حالت تعجّب و حيرت زده جلو رفتم و اظهار داشتم : چگونه وارد منزل شدى ؛ و حال آن كه درب منزل بسته و قفل بود؟
جوان در پاسخ فرمود: آن كسى كه مرا در يك لحظه از شهر مدينه به اين جا آورده است ، از درب بسته نيز داخل مى گرداند.
گفتم : شما كيستى و از كجا آمده اى ؟
فرمود: اى اباصلت ! من حجّت خدا و امام تو هستم ، من محمّد فرزند مولايت ، حضرت رضا عليه السلام مى باشم .
و سپس آن حضرت مرا رها نمود و به سوى پدرش رفت ؛ و نيز به من دستور داد كه همراه او بروم ، پس چون وارد اتاق شديم و چشم امام رضا عليه السلام به فرزندش افتاد، او را در آغوش گرفت و به سينه خود چسبانيد و پيشانيش را بوسيد.
ناگاه حضرت با حالت ناگوارى بر زمين افتاد و فرزندش ، امام جواد عليه السلام او را در آغوش گرفت ؛ و سخنى را زمزمه نمود كه من متوجّه آن نشدم .
بعد از آن ، كف سفيدى بر لب هاى امام رضا عليه السلام ظاهر گشت و سپس فرزندش دست خود را درون پيراهن و سينه پدر كرد و ناگهان پرنده اى را شبيه نور بيرون آورد و آن را بلعيد و حضرت رضا عليه السلام جان به جان آفرين تسليم نمود.
پس از آن ، امام محمّد جواد عليه السلام مرا مخاطب قرار داد و فرمود: اى اباصلت ! بلند شو و برو از انبارى پستو، صندوقخانه تختى را با مقدارى آب بياور.
عرض كردم : اى مولاى من ! آن جا چنين چيزهائى وجود ندارد.
فرمود: به آنچه تو را دستور مى دهم عمل كن .
پس چون وارد آن انبارى شدم ، تختى را با مقدارى آب كه مهيّا شده بود برداشتم و خدمت حضرت جواد عليه السلام آوردم و خود را آماده كردم تا در غسل و كفن آن امام مظلوم كمك كنم .
ناگاه امام جواد عليه السلام فرمود: كنار برو، چون ديگرى كمك من مى كند؛ و سپس افزود: وارد انبارى شو و يك دستمال بسته كه درون آن كفن و حنوط است ، بياور.
وقتى داخل انبارى شدم بسته اى را - كه تا به حال در آن جا نديده بودم - يافتم و محضر امام جواد عليه السلام آوردم .
پس از آن كه حضرت جواد عليه السلام پدرش سلام اللّه عليه را غسل داد و كفن كرد و بر او نماز خواند، به من خطاب نمود و اظهار داشت : اى اباصلت ! تابوت را بياور.
عرضه داشتم : فدايت گردم ، بروم نزد نجّار و بگويم تابوتى را برايمان بسازد.
حضرت فرمود: برو داخل همان انبارى ، تابوتى موجود است ، آن را بردار و بياور.
وقتى داخل آن انبارى رفتم ، تابوتى را كه تاكنون نديده بودم حاضر يافتم ، پس آن را برداشتم و نزد حضرت آوردم ؛ و امام جواد عليه السلام پدر خود را درون آن نهاد.
در همين لحظه ، ناگهان تابوت به همراه جنازه از زمين بلند شد و سقف اتاق شكافته گرديد و تابوت بالا رفت ، به طورى كه ديگر من آن را نديدم .
به آن حضرت عرضه داشتم : ياابن رسول اللّه ! اكنون ماءمون مى آيد، اگر جنازه را از من مطالبه نمايد، چه بگويم ؟
فرمود: ساكت و منتظر باش ، به همين زودى مراجعت مى نمايد.
و سپس افزود: هر پيامبرى ، در هر كجاى اين عالَم باشد، هنگامى كه وصىّ و جانشين او فوت مى نمايد، خداوند متعال اجساد و ارواح آن ها را به يكديگر مى رساند.
در بين همين فرمايشات بود، كه دو مرتبه سقف شكافته شد و جنازه به همراه تابوت فرود آمد.
امام جواد عليه السلام جنازه را از داخل تابوت بيرون آورد و روى زمين به همان حالت اوّل قرار داد و فرمود: اى اباصلت ! اينك برخيز و درب منزل را باز كن .
پس هنگامى كه درب منزل را باز كردم ، ماءمون به همراه عدّه اى از اطرافيان خود با گريه و افغان وارد شدند؛ و پس از آن كه ماءمون لحظه اى بر بالين جنازه نشست ، دستور دفن حضرت را صادر كرد و تمام آنچه را كه حضرت وصيّت كرده بود، يكى پس از ديگرى انجام گرفت .
پس از پايان مراسم دفن ، يكى از وزراء، به ماءمون گفت : علىّ بن موسى الرّضا عليهما السلام با اين كار كه آبى در قبر نمايان شد و سپس ماهى هاىِ ريزى آمدند و بعد از آن ماهى بزرگى ظاهر گشت و آن ماهيان كوچك را بلعيد، خبر مى دهد كه حكومت شما نيز چنين است كه شخصى از اهل بيت رسول خدا صلوات اللّه عليه مى آيد؛ و شماها را نابود مى گرداند.
و ماءمون حرف او را تصديق كرد.
پس از آن ، ماءمون دستور داد تا مرا زندانى كردند و چون يك سال از زندان من گذشت ، خيلى اندوهناك شدم و از خداوند متعال خواستم كه برايم راه نجاتى پيدا شود.
پس از گذشت زمانى كوتاه ، ناگهان امام محمّد جواد عليه السلام وارد زندان شد و دست مرا گرفت و از زندان بيرون آمديم ؛ و بعد از آن به من فرمود: اى اباصلت ! نجات يافتى ، برو كه ديگر تو را پيدا نخواهند كرد.(16)

خبر از بدهى پدر و پرداخت آن

مرحوم شيخ مفيد، كلينى ، راوندى و ديگر بزرگان به طور مستند به نقل يكى از اهالى مدينه منوّره آورده اند:
شخصى به نام مطرفى حكايت كند:
هنگامى كه حضرت ابوالحسن ، علىّ موسى الرّضا عليهما السلام به شهادت رسيد، مبلغ چهار هزار درهم از آن حضرت طلب داشتم و كسى ديگر، غير از من و خود حضرت از اين موضوع اطّلاع نداشت .
به همين جهت با خود گفتم : پول هايم از دستم رفت و ديگر قابل وصول نيست .
در اين افكار بودم ، كه فرزندش حضرت ابوجعفر، جوادالا ئمّه عليه السلام برايم پيامى فرستاد كه فرداى آن روز پيش حضرتش بروم و در ضمن پيام افزود: هنگام آمدن كيسه و يا خورجينى را نيز همراه بياور.
پس چون فرداى آن روز فرا رسيد و در محضر مبارك امام محمّد جواد عليه السلام شرفياب شدم ، حضرت مرا مورد خطاب قرار داد و فرمود: پدرم حضرت ابوالحسن ، امام علىّ بن موسى الرّضا عليهما السلام رحلت نموده است ؛ و تو مقدار چهار هزار درهم از پدرم طلب كار هستى ؟
عرضه داشتم : بلى ، پدر شما مبلغ چهار هزار درهم به من بدهكار مى باشد.
پس در همين لحظه متوجّه شدم كه حضرت جواد عليه السلام گوشه اى از آن جانمازى را كه روى آن نشسته بود، بلند كرد و مقدارى دينار از زير آن برداشت و تحويل من داد و فرمود: اين مقدار دينارها بابت بدهى پدرم به تو مى باشد، آن ها را تحويل بگير.
و من چون آن پول ها را از حضرت تحويل گرفتم ، آن ها را محاسبه كردم ، درست به مقدار همان چهار هزار درهمى بود كه از امام رضا عليه السلام طلب داشتم .(17)

با پنجاه قدم ، شام تا كعبه را پيمود

حافظ ابونعيم - يكى از علماء اهل سنّت - در كتاب خود به نام حلية الا ولياء آورده است :
شخصى به نام ابويزيد بسطامى حكايت قابل توجّهى را از سرگذشت خود با كودكى خردسال نقل كرده است :
روزى از شهر بسطام جهت زيارت خانه خدا حركت كردم ؛ چون به يكى از روستاهاى شهر دمشق رسيدم ، تپّه خاكى را ديدم كه كودكى حدودا چهار ساله روى آن بازى مى نمود.
وقتى نزديك او رسيدم ، خواستم به او سلام كنم ، با خود گفتم : اين بچّه است و هنوز به تكليف الهى نرسيده ، اگر به او سلام كنم ، جواب نمى داند؛ و اگر سلام نكنم حقّى را ضايع (18) كرده ام .
و بالاخره بر او سلام كردم و آن كودك نگاهى بر من انداخت و اظهار داشت :
قسم به آن كسى آسمان را برافراشت و زمين را گسترانيد، چنانچه جواب سلام را واجب نگردانيده بود، جواب نمى گفتم .
چون كه مرا به جهت كمى سنّ و سال نزد خود كوچك و حقير دانستى ؛ وليكن جوابت را مى دهم : ((عليك السّلام و رحمة اللّه و بركاته و تحيّاته و رضوانه )) .
و سپس افزود: هرگاه تحفه و تحيّتى برايتان هديه كردند، سعى نمائيد كه به بهترين وجه آن را پاسخ دهيد.
با شنيدن چنين سخنانى ، فهميدم كه او شخصيّتى والا و بلند مرتبه است و من اشتباه فكر كرده ام .
در همين لحظه ، فرمود: اى ابويزيد! براى چه از ديار خود بسطام به شهر شام آمده اى ؟
گفتم : اى سرورم ! قصد زيارت كعبه الهى را دارم .
پس آن كودك از جاى خود برخاست و اظهار داشت : آيا وضو دارى ؟
گفتم : خير.
فرمود: همراه من بيا، دَه قدم كه راه رفتيم ، به نهرى بزرگ تر از فرات رسيديم و او نشست و وضوئى با رعايت تمام آداب و مستحبّات گرفت و من نيز وضو گرفتم .
در همين اثناء، قافله اى عبور مى كرد از شخصى پرسيدم : اين نهر كدام نهر است ، و چه نام دارد؟
گفت : رود جيحون است .
بعد از آن ، كودك فرمود: حركت كن تا برويم ، چون بيست قدم راه پيموديم ، به نهرى بزرگ تر از نهر قبلى رسيديم .
و چون كنار آن نهر آمديم ، فرمود: بنشين ، و من طبق دستور او نشستم و او رفت ، از قافله اى كه از آن محلّ عبور مى كرد، پرسيدم : اين جا كجاست و اين نهر چه نام دارد؟
گفتند: رود نيل است و تا شهر مصر حدود يك فرسخ فاصله دارى ، آن ها رفتند و پس از ساعتى آن كودك باز آمد و اظهار داشت : برخيز حركت كن تا برويم .
پس حركت كرديم و بيست قدم ديگر راه رفتيم ، نزديك غروب خورشيد بود كه نخلستانى نمايان گرديد، كنار آن رفتيم و اندكى نشستيم ؛ و پس از استراحتى مختصر دوباره فرمود: حركت كن تا برويم .
مقدار خيلى كمى كه راه آمديم ، به مكّه معظّمه رسيديم ؛ و چون وارد مسجدالحرام شديم ، من از كليددار كعبه سؤ ال كردم كه اين كودك كيست ؟
گفت : او حضرت ابوجعفر، محمّد جواد، فرزند علىّ بن موسى الرّضا عليهم السلام مى باشد.(19)

آدم خوش گمان هرگز نمى هراسد

روزى ماءمون - خليفه عبّاسى - به همراه برخى از اطرافيان خود به قصد شكار عزيمت كرد.
پيش از آن كه آنان از شهر خارج شوند، در مسير راه به چند كودك برخورد كردند كه مشغول بازى بودند.
همين كه بچّه ها چشمشان به خليفه عبّاسى و همراهانش افتاد، همگى فرار كردند و كسى باقى نماند مگر يك نفر از آن ها كه آرام در كنارى ايستاد.
چون ماءمون چنين ديد، بسيار تعجّب كرد از اين كه تمامى بچّه ها هراسان فرار كردند و فقط يك نفرشان آرام ايستاده است و هيچ ترس و وحشتى در او راه نيافت .
پس با حالت تعجّب نزديك آن كودك 9 ساله رفت و نگاهى به او كرد و گفت : اى پسر! چرا اين جا ايستاده اى ؟
و چرا همانند ديگر بچّه ها فرار نكردى ؟
آن كودك سريع امّا با متانت و شهامت پاسخ داد: اى خليفه ! دوستان من چون ترسيدند، گريختند و كسى كه خوش گمان باشد هرگز نمى هراسد.
و سپس در ادامه سخن افزود: اساساً كسى كه مرتكب خلافى نشده باشد، چرا بترسد و فرار كند؟!
و ضمنا از جهتى ديگر، راه وسيع است و خليفه با همراهانش نيز مى توانند از كنار جاده عبور مى نمايند؛ و من هيچ گونه مزاحمتى براى آن ها نخواهم داشت .
خليفه با شنيدن اين سخنان با آن بيان شيرين و شيوا، از آن كودك خوش سيما در شگفت قرار گرفت ؛ و چون نام او را پرسيد؟
جواب داد: من محمّد جواد، فرزند علىّ بن موسى الرّضا عليهما السلام هستم .
ماءمون با شنيدن نام او بر پدرش درود و رحمت فرستاد و به راه خود ادامه داد و رفت .
و چون مقدارى از شهر دور شدند، ماءمون كبكى را ديد؛ پس باز شكارى خود را - كه همراه داشت - رهايش كرد تا كبك را شكار كند و بياورد؛ و چون باز شكارى پرواز كرد و رفت بعد از لحظاتى بازگشت در حالتى كه يك ماهى كوچكى را - كه هنوز زنده بود - به منقار خود گرفته بود.
با مشاهده اين صحنه ، خليفه و همراهانش بسيار در تعجّب و حيرت قرار گرفتند.
و هنگامى كه خليفه ، ماهى را از آن باز شكارى گرفت ، از ادامه راه براى شكار منصرف گرديد و به سمت منزل خود مراجعت كرد.
در بين راه ، دوباره به همان كودكان برخورد كرد و حضرت جواد عليه السلام نيز در جمع دوستانش مشغول بازى بود، پس ماءمون جلو آمد و حضرت را صدا زد.
امام جواد سلام اللّه عليه پاسخ داد: لبّيك .
ماءمون از حضرت پرسيد: اين چيست كه من در دست گرفته ام ؟
حضرت جوادالائمّه عليه السلام به اذن و قدرت پروردگار متعال لب به سخن گشود و اظهار نمود: خداوند متعال به واسطه قدرت بى منتها و حكمت بى دريغش ، آنچه را كه در درياها و زمين آفريده ، نيز در آسمان و هوا قرار داده است .
و اين باز شكارى يكى از آن موجودات كوچك و ظريف را شكار كرده است تا خليفه ، فرزندى از فرزندان رسول خدا صلى الله عليه و آله را آزمايش ‍ نمايد و ميزان اطّلاعات و معلومات او را بسنجد.
خليفه پس از شنيدن چنين سخنانى ، شيفته او گرديد و گفت : حقيقتا كه تو فرزند رضا و از ذرّيه رسول خدا هستى ؛ و سپس آن حضرت را در آغوش ‍ خود گرفت و مورد دلجوئى و محبّت قرار داد.(20)

برخورد بر مبناى نيّت افراد

حسين بن محمّد اشعرى به نقل از پيرمردى به نام عبداللّه زرّين حكايت كند:
در مدّتى كه ساكن مدينه منوّره بودم ، هر روز نزديك ظهر حضرت جوادالا ئمّه عليه السلام را مى ديدم كه وارد مسجدالنّبى مى شد و مقدارى در صحن مسجد مى نشست ؛ و سپس قبر مطهّر جدّش ، حضرت رسول و نيز قبر شريف مادرش ، فاطمه زهرا عليها السلام را زيارت مى نمود و نماز به جاى مى آورد.
روزى به فكر افتادم كه مقدارى خاك از جاى پاى مبارك آن حضرت را جهت تبرّك بردارم .
پس به همين منظور - بدون اين كه چيزى به كسى اظهار كنم - فرداى آن روز در انتظار ورود حضرت نشستم ؛ ولى بر خلاف هر روز، مشاهده كردم كه اين بار سواره آمد تا جاى پائى بر زمين نباشد و چون خواست از مركب خويش فرود آيد، بر سنگى كه جلوى مسجد بود قدم نهاد.
و چندين روز به همين منوال و كيفيّت گذشت و من به هدف خود نرسيدم ، تا آن كه با خود گفتم : هر كجا حضرت ، كفش خود را درآورد، از زير كفش ‍ وى چند ريگ يا مقدارى خاك برمى دارم .
فرداى آن روز متوجّه شدم كه امام عليه السلام با كفش وارد صحن مسجد شد؛ و مدّتى نيز به همين منوال سپرى شد.
اين بار با خود گفتم : مى روم جلوى آن حمّامى كه حضرت داخل آن مى شود؛ و آن جا به مقصود خود خواهم رسيد.
پس از سؤ ال و جستجو از اين كه امام جواد عليه السلام به كدام حمام مى رود؟
در جواب گفتند: حمّامى در كنار قبرستان بقيع است ، كه مال يكى از فرزندان طلحه مى باشد.
لذا آن روزى كه بنا بود حضرت به حمّام برود، من نيز رفتم و كنار صاحب حمّام نشستم و با وى مشغول صحبت شدم ، در حالتى كه منتظر قدوم مبارك حضرت جوادالا ئمّه عليه السلام بودم .
صاحب حمّام گفت : چرا اين جا نشسته اى ؟
اگر مى خواهى حمّام بروى ، بلند شو برو؛ چون اگر فرزند امام رضا عليه السلام بيايد، ديگر نمى توانى حمّام بروى .
در بين صحبت ها بوديم كه ناگاه متوجّه شديم ، حضرت وارد شد و سه نفر نيز همراه وى بودند.
چون خواست از الاغ و مركب خويش پياده شود، آن سه نفر قطعه حصيرى زير قدوم مباركش انداختند تا آن حضرت روى زمين قرار نگيرد.
به حمّامى گفتم : چرا چنين كرد و حصير زير پايش انداختند؟!
صاحب حمّام گفت : به خدا قسم ، تا به حال چنين نديده بودم و اين اوّلين روزى بود كه براى حضرت حصير پهن شد.
در اين هنگام ، با خود گفتم : من موجب اين همه زحمت براى حضرت شده ام ؛ و از تصميم خود بازگشتم .
پس چون نزديك ظهر شد، ديدم امام عليه السلام همانند روزهاى اوّل وارد صحن مسجد شد و پس از اندكى نشستن مرقد مطهّر جدّش ، رسول اكرم و مادرش ، فاطمه زهراء عليها السلام را زيارت نمود؛ و سپس در جايگاه هميشگى نماز خود را به جاى آورد و از مسجد خارج گرديد.(21)

ترس از دارو و مرگ

مرحوم شيخ مفيد رضوان اللّه تعالى عليه حكايت نموده است :
روزى شخصى از حضرت جوادالا ئمّه ، امام محمّد تقى عليه السلام سؤ ال شد: چرا اكثر مردم از مرگ مى ترسند و و از آن هراسناك مى باشند؟
امام جواد عليه السلام در پاسخ اظهار داشت : چون مردم نسبت به مرگ نادان هستند و از آن اطّلاعى ندارند، وحشت مى كنند.
و چنانچه انسان ها مرگ را مى شناختند و خود را از بنده خداوند متعال و نيز از دوستان و پيروان و اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام قرار مى دادند، نسبت به آن خوش بين و شادمان مى گشتند و مى فهميدند كه سراى آخرت براى آنان از دنيا و سراى فانى ، به مراتب بهتر است .
پس از آن فرمود: آيا مى دانيد كه چرا كودكان و ديوانگان نسبت به بعضى از داروها و درمان ها بدبين هستند و خوششان نمى آيد، با اين كه براى سلامتى آن ها مفيد و سودمند مى باشد؛ و درد و ناراحتى آن ها را برطرف مى كند؟
چون آنان جاهل و نادان هستند و نمى دانند كه دارو نجات بخش خواهد بود.
سپس افزود: سوگند به آن خدائى ، كه محمّد مصطفى صلى الله عليه و آله را به حقّانيّت مبعوث نمود، كسى كه هر لحظه خود را آماده مرگ بداند و نسبت به اعمال و رفتار خود بى تفاوت و بى توجّه نباشد، مرگ برايش بهترين درمان و نجات خواهد بود.
و نيز مرگ تاءمين كننده سعادت و خوش بختى او در جهان جاويد مى باشد؛ و او در آن سراى جاويد از انواع نعمت هاى وافر الهى ، بهره مند و برخوردار خواهد بود.(22)

بخشش امام و سؤال خدا

مرحوم شيخ طوسى و كلينى ، به نقل از علىّ بن ابراهيم قمّى و او به نقل از پدرش ، ابراهيم بن هاشم حكايت نمايد:
روزى در محضر مبارك امام محمّد جواد عليه السلام بودم ، شخصى به نام صالح بن محمّد - كه از طايفه واقفيّه بود - وارد مجلس امام عليه السلام شد و اظهار داشت :
يابن رسول اللّه ! مبلغى به مقدار ده هزار دينار از وجوهات شرعيّه نزد من بوده است كه مؤ منين ، آن ها را در اختيار من قرار داده بودند تا تحويل شما دهم .
وليكن من آن ها را مصرف خود و ديگران كرده ام ، اكنون تقاضامندم مرا حلال نمائيد.
حضرت فرمود: حلال كردم .
ابراهيم بن هاشم گويد: همين كه آن شخص از مجلس حضرت جواد بلند شد و بيرون رفت ، امام عليه السلام مرا مخاطب قرار داد و فرمود: اى ابوهاشم ! وقتى حقوق و اموال ما به دست يكى از اين افراد مى رسد - كه در حقيقت ، آن اموال مربوط به تمامى اهل بيت و ذرّيّه رسول اللّه عليهم السلام ؛ و نيز اَيتام و مساكين است - در هر راهى كه خواستند مصرف مى كنند؛ و سپس در مجلس ما حضور مى آيند و اظهار مى دارند: ياابن رسول اللّه ! تقاضا داريم كه از ما بگذر و ما را حلال گردانى .
و حضرت سپس افزود: آن ها فكر مى كنند كه ما نمى گوئيم ، حلال كرديم ، ولى به خدا قسم ، در روز قيامت تمامى اين افراد مورد مؤ اخذه و بازخواست خداوند متعال قرار خواهند گرفت و در سؤ ال و جواب سختى ، واقع خواهند شد.(23)

توطئه دشمن دوست نما و جعل نامه

مرحوم راوندى و ديگر بزرگان حكايت كرده اند:
روزى از روزها معتصم عبّاسى تعدادى از اطرافيان و وزيران خود را احضار كرد و در جمع آن ها اظهار داشت :
بايد امروز شهادت و گواهى دهيد كه ابوجعفر، محمّد بن علىّ بن موسى الرّضا امام جواد عليه السلام تصميم شورش و قيام عليه حكومت من را دارد؛ و در اين رابطه بايد نامه هائى با مهر و امضاء تنظيم كنيد.
پس از آن ، دستور داد تا حضرت جوادالا ئمّه عليه السلام را احضار نمايند، و چون حضرت وارد مجلس خليفه گرديد، معتصم آن حضرت را مخاطب قرار داد و گفت : شنيده ام مى خواهى بر عليه حكوت من قيام و شورش كنى ؟
امام عليه السلام فرمود: به خدا قسم ، چنين كارى نكرده ام و قصد آن را هم نداشته ام .
معتصم گفت : خير، بلكه فلانى و فلانى و فلانى بر اين كار شاهد و گواه هستند، و سپس آن افراد را در مجلس احضار كرد و آن ها - به دروغ شهادت دادند و - گفتند: بلى ، صحيح است ، اى خليفه ! ما شهادت مى دهيم كه محمّد جواد عليه السلام تصميم چنين كارى را دارد و اين هم تعدادى نامه است كه از دست بعضى دوستانش گرفته ايم .
در اين هنگام حضرت دست هاى مبارك خود را به سوى آسمان بلند نمود و اظهار داشت : خداوندا، اگر آن ها دروغ مى گويند، هم اينك هلاك و نابودشان گردان .
در همين حال تمام افراد متوجّه شدند كه ناگهان ديوارها و سقف به لرزه در آمد؛ و هركس كه از جاى خود حركت مى كرد، بر زمين مى افتاد.
معتصم تا چنين حادثه خطرناكى را ديد، گفت : ياابن رسول اللّه ! من از آنچه انجام داده ام ، پشيمان هستم و توبه مى كنم ، دعا كن خداوند اين خطر را از ما برطرف گرداند.
آن گاه امام عليه السلام اظهار نمود: خداوندا، اين ساختمان و زمين را بر آن ها ساكن و آرام گردان ، خدايا تو خود بهتر مى دانى كه آنان دشمن تو و دشمن من مى باشند.
پس ساختمان آرام گرفت و خطر برطرف شد.(24)

طرح دو مسئله عجيب و حيرت انگيز

بنابر آنچه كه در تواريخ و روايات آمده است ، ظلم و جنايات خلفاء بنى العبّاس نسبت به اسلام و نيز اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام به مراتب بيشتر و خطرناكتر از ظلم و جنايات خلفاء بنى اميّه بوده است .
بنى اميّه به زور سرنيزه و شمشير حكومت غاصبانه خود را نگه مى داشتند و همگان متوجّه خطر آن ها بودند.
ولى بنى عبّاس با مكر و حيله و تزوير جلو مى رفتند؛ و با پنبه سَر مى بريدند و همه افراد متوجّه خطر آن ها نمى شدند.
يكى از آن خلفاء، ماءمون عبّاسى بود، پس از آن كه امام علىّ بن موسى الرّضا عليهما السلام را مسموم و شهيد كرد، به علل و دلايل مختلف شيطانى دختر خود، امّالفضل را به ازدواج فرزند آن حضرت ، امام محمّد جواد عليه السلام درآورد.
و از سوئى ديگر هر لحظه به شيوه هاى گوناگون سعى در خورد كردن و تضعيف روحيّه آن امام مظلوم را داشت ؛ ولى قضيّه ، معكوس در مى آمد كه تاريخ شاهد اين مدّعى است ، و در ذيل به نمونه اى از آن شيوه ها اشاره مى شود:
روزى ماءمون عبّاسى عدّه اى از علماء و حكما و قضات را جهت بحث با امام محمّد جواد عليه السلام - كه در سنين 9 سالگى بود - به دربار خود دعوت كرد، كه از جمله دعوت شدگان يحيى بن اكثم بود، كه با توطئه اى از قبل تعيين شده خطاب به ماءمون كرد و گفت :
يا اميرالمؤ منين ! آيا اجازه مى فرمائى از ابوجعفر، محمّد جواد سؤ الى را جويا شوم ؟
ماءمون گفت : از خود حضرت اجازه بگير.
يحيى بن اكثم ، امام جواد عليه السلام را مخاطب قرار داد و عرضه داشت : اى سرورم ! آيا اجازه مى فرمائى كه سؤ ال كنم ؟
حضرت جواد عليه السلام فرمود: آنچه مى خواهى سؤ ال كن .
يحيى پرسيد: نظر شما درباره شخصى كه احرام حجّ بسته است و در حين احرام حيوانى را شكار كند، چيست ؟
حضرت فرمود: منظورت چيست ؟
آيا حيوان را در داخل حرم و يا بيرون از آن شكار كرده است ؟
آيا عالِم به مسئله بوده ، يا جاهل ؟
آيا از روى عمد و توجّه آن را شكار كرده ؟
آيا به تكليف رسيده بوده يا نابالغ بوده است ؟
آيا دفعه اوّل شكار او بوده و يا آن كه به طور مكرّر در حرم شكار انجام داده است ؟
و آيا شكار پرنده بوده ، يا غير پرنده ؟
آيا شكار از حيوانات كوچك بوده ، يا از حيوانات بزرگ ؟
آيا در شب شكار كرده است ، يا در روز؟
آيا در احرام عمره شكار كرده ، يا در احرام حَجّة الا سلام ؟
و آيا آن شخص از گناه خود پشيمان شده بود، يا خير؟
با طرح چنين فرع هائى از مسائل ، يحيى بن اكثم متحيّر و سرافكنده شد و عاجز و درمانده گشت ؛ و در ميان تمام حضّار خجالت زده و شرمسار گرديد.
و چون جمعيّت مجلس را ترك كردند و خلوت شد، امام عليه السلام به تقاضاى ماءمون ، جواب تمام فروع آن مسائل را به طور كامل بيان نمود.
سپس ماءمون خطاب به حضرت جوادالا ئمّه عليه السلام كرد و گفت : ياابن رسول اللّه ! اكنون شما سؤ الى را براى يحيى بن اكثم مطرح نما، تا جواب آن را بگويد.
حضرت پس از اجازه از يحيى ، فرمود: بگو، جواب اين مسئله چگونه است :
شخصى در اوّل روز به زنى نگاه كرد؛ ولى نگاهش حرام بود.
و چون مقدارى از روز گذشت ، آن زن بر اين شخص حلال گشت .
وقتى ظهر شد زن حرام گرديد؛ و نزديك عصر نيز حلال شد.
هنگامى كه خورشيد غروب كرد، زن دو مرتبه بر او حرام گشت .
همين كه مقدارى از شب گذشت حلال گرديد.
و همچنين در نيمه شب آن زن بر او حرام گرديد.
و در هنگام طلوع سپيده صبح نيز بر آن شخص حلال گشت ؟
يحيى گفت : سوگند به خداى يكتا، جواب و علّت آن را نمى دانم ، و چنانچه صلاح مى دانى ، خودتان بيان فرما؟
امام جواد عليه السلام فرمود: آن زن كنيز مردى بود، كه نگاه كردن ديگران به او حرام بود، چون مقدارى از روز سپرى شد، شخصى آن كنيز را خريدارى نمود و بر او حلال شد، هنگام ظهر كنيز را آزاد كرد و بر او حرام گرديد.
پس چون عصر فرا رسيد آن كنيز را به ازدواج خود درآورد؛ و نيز بر او حلال شد، هنگام غروب خورشيد زن را ظهار كرد و از جهت زناشوئى بر او حرام گشت .
پس از گذشت پاسى از شب با پرداخت كفّاره ظهار آن كنيز را مَحرم خود ساخت ؛ و در نيمه شب او را طلاق رجعى داد و باز بر او حرام گرديد؛ و هنگام طلوع سپيده صبح نيز بدون جارى كردن صيغه عقد به او رجوع كرد و حلال گرديد.(25)

شيفته خوشگل ها نشد و در دام شياطين نيفتاد

محمّد بن ريّان - كه يكى از علاقه مندان به ائمّه اطهار عليهم السلام است - حكايت كند:
ماءمون - خليفه عبّاسى - در طىّ حكومت خويش ، نيرنگ و حيله هاى بسيارى به كار گرفت تا شايد بتواند امام محمّد تقى عليه السلام را در جامعه بدنام و تضعيف كند.
وليكن او هرگز به هدف شوم خود دست نيافت ، به اين جهت نيرنگ و حيله اى ديگر در پيش گرفت .
روزى به ماءمورين خود دستور داد تا امام جواد عليه السلام را احضار نمايند؛ و از طرفى ديگر نيز دويست كنيز زيبا را دستور داد تا خود را آرايش ‍ كردند و به دست هر يك ظرفى از جواهرات داد، كه هنگام نشستن حضرت جوادالا ئمّه عليه السلام در جايگاه مخصوص خود، بيايند و حضرت را متوجّه خود سازند.
وقتى مجلس مهيّا شد و زن ها با آن شيوه و شكل خاصّ وارد شدند، حضرت كوچك ترين توجّهى به آن ها نكرد.
چند روزى بعد از آن ، ماءمون شخصى به نام مخارق - كه نوازنده و خواننده و به عبارت ديگر دلقك بود و ريش بسيار بلندى داشت - را به حضور خود فرا خواند.
هنگامى كه مخارق نزد ماءمون قرار گرفت او را مخاطب قرار داد و گفت : اى خليفه ! هر مشكلى را كه در رابطه با مسائل دنيوى داشته باشى ، حلّ خواهم كرد.
و سپس آمد و در مقابل امام محمّد جواد عليه السلام نشست و ناگهان نعره اى كشيد، كه تمام اهل منزل اطراف او جمع شدند و او مشغول نوازندگى و ساز و آواز شد.
آن مجلس ساعتى به همين منوال سپرى گشت ؛ و حضرت بدون كم ترين توجّهى سر مبارك خويش را پائين انداخته بود و كوچك ترين نگاه و اعتنائى به آن ها نمى كرد.
پس نگاهى غضبناك به آن دلقك نوازنده نمود و سپس با آواى بلند او را مخاطب قرار داد و فرمود:
((اتّق اللّه يا ذالعثنون )) از خدا بترس ؛ و تقواى الهى را رعايت نما.
ناگهان وسيله موسيقى كه در دست مخارق بود از دستش بر زمين افتاد و هر دو دستش نيز خشك شد؛ و ديگر قادر به حركت دادن دست هايش ‍ نبود.
و با همين حالت شرمندگى از آن مجلس ، و از حضور افراد خارج گشت ؛ و به همين شكل - فلج و بيچاره - باقى ماند تا به هلاكت رسيد و از دنيا رفت .
و چون ماءمون علّت آن را از خود مخارق ، جويا شد، كه چگونه به چنين بلائى گرفتار شد؟
مخارق در جواب ماءمون گفت : آن هنگامى كه ابوجعفر، محمّد جواد عليه السلام فريادى بر من زد، ناگهان چنان لرزه اى بر اندام من افتاد كه ديگر چيزى نفهميدم ؛ و در همان لحظه ، دست هايم از حركت باز ايستاد؛ و در چنين حالتى قرار گرفتم .(26)

سه نوع استدلال بر اثبات امامت در نوجوانى

مرحوم كلينى ، و عيّاشى و ديگر بزرگان آورده اند:
مدّتى پس از آن كه حضرت علىّ بن موسى الرّضا عليهما السلام به شهادت رسيد، شخصى به نام علىّ بن حسّان نزد امام محمّد جواد عليه السلام حضور يافت و عرضه داشت :
ياابن رسول اللّه ! مردم نسبت به مقام و موقعيّت شما كه در عُنفوان جوانى امام و حجّت خدا بر آن ها مى باشى ، مشكوك هستند و ايجاد شبهه مى كنند؟!
حضرت جوادالائمّه عليه السلام لب به سخن گشود و اظهار داشت : چرا مردم چنين مطالبى را بر عليه من ايراد مى كنند؟
و سپس افزود: خداوند متعال بر حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله اين آيه شريفه قرآن را فرستاد: قل هذه سبيلى اءدعوا إ لى اللّه على بصيرة اءنا و من اتّبعنى (27).
يعنى ؛ بگو: اى پيامبر! اين روش من است كه مردم را به سوى خداى يكتا دعوت مى كنم با هر كه از من تبعيّت و پيروى كند.
بعد از آن ، امام جواد عليه السلام فرمود: به خدا قسم ، كسى غير از علىّ بن ابى طالب از پيغمبر خدا صلوات اللّه عليهما تبعيّت نكرد؛ و در آن زمان 9 سال داشت و من نيز اكنون 9 ساله هستم .(28)
همچنين مرحوم كلينى و برخى ديگر از بزرگان آورده اند:
شخصى خدمت امام محمّد جواد عليه السلام شرفياب شد و اظهار داشت : ياابن رسول اللّه ! عدّه اى از مردم نسبت به موقعيّت شما ايجاد شبهه مى كنند؟!
امام جواد عليه السلام در پاسخ چنين فرمود: خداوند متعال به حضرت داوود عليه السلام وحى فرستاد كه فرزندش ، سليمان را خليفه و وصىّ خود قرار دهد، با اين كه سليمان كودكى خردسال بود و گوسفندچرانى مى كرد.
و اين موضوع را برخى از علماء و بزرگان بنى اسرائيل نپذيرفتند و در اءذهان مردم شكّ و شُبهه ايجاد كردند.
به همين جهت ، خداوند سبحان به حضرت داوود عليه السلام وحى فرستاد كه عصا و چوب دستى اعتراض كنندگان و از سليمان هم بگير و هر كدام را با علامتى مشخّص كن كه از چه كسى است ؛ و سپس آن ها را شبان گاه در جائى پنهان نما.
فرداى آن روز به همراه صاحبان آن ها برويد و چوب دستى ها را برداريد، با توجّه به اين نكته ، كه چوب دستى هركس سبز شده باشد همان شخص ، جانشين و خليفه و حجّت بر حقّ خدا خواهد بود.
و همگى اين پيشنهاد را پذيرفتند؛ و چون به مرحله اجراء در آوردند، عصاى سليمان سبز و داراى برگ و ثمر شد.
پس از آن ، همه افراد قبول كردند و پذيرفتند كه او حجّت و پيامبر خدا مى باشد.(29)
همچنين علىّ بن أ سباط حكايت كند:
روزى به همراه حضرت ابوجعفر، امام محمّد جواد عليه السلام از شهر كوفه خارج شديم و حضرت سوار الاغ بود.
در مسير راه به گلّه گوسفندى برخورديم كه گوسفندى از آن گلّه عقب مانده بود و سر و صدا مى كرد.
امام عليه السلام توقّف نمود و سپس به من دستور داد كه چوپان را نزد حضرتش احضار نمايم ، پس من رفتم و چوپان را خبر دادم ؛ و او نيز آمد.
هنگامى كه چوپان نزد حضرت وارد شد، امام عليه السلام به او فرمود: اين گوسفند مادّه از تو گلايه و شكايت دارد؛ و مدّعى است كه تو تمام شير آن را مى دوشى ، به طورى كه وقتى نزد صاحبش بازمى گردد، شيرى در پستانش نيست .
و مى گويد: چنانچه از ظلمى كه نسبت به آن انجام مى دهى ، دست برندارى و به خيانت خود ادامه بدهى ، از خدا مى خواهم تا عمر تو را كوتاه گرداند.
چوپان اظهار داشت : ياابن رسول اللّه ! من شهادت بر يگانگى خداوند متعال و رسالت حضرت محمّد صلى الله عليه و آله مى دهم ؛ و اين كه تو وصىّ و جانشين او هستى .
و سپس افزود: خواهشمندم بفرما علم و معرفت نسبت به سخن اين برّه را از كجا و چگونه فرا گرفته اى ؟
حضرت فرمود: ما - اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام - خزينه داران علوم و غيب ها و نيز حكمت هاى الهى هستيم ، همچنين جانشينان پيامبران و وارثان آن ها مى باشيم ؛ و خداوند متعال ما را بر ديگر بندگانش گرامى و مورد توجّه خاصّ قرار داده است ، او از فضل و كرمش همه علوم را به ما آموخته است .(30)

شفابخش و درمان امراض

حضرت ابوجعفر، امام محمّد جواد عليه السلام همانند ديگر ائمّه اطهار و انبياء عظام عليهم السلام در تمام علوم و كمالات نسبت به ديگر انسان ها برتر و والاتر بود، همچنين آن حضرت در تشخيص مرض ها و چگونگى درمان آن ها به طور معجزه آسا و خارق العاده عمل مى نمود.
در اين رابطه ، مرحوم راوندى و ديگر بزرگان به نقل از شخصى به نام علىّ بن اءبى بكر حكايت كرده اند:
روزى به محضر مبارك امام محمّد جواد عليه السلام شرفياب شدم و اظهار داشتم : ياابن رسول اللّه ! كنيزى دارم كه ناراحتى درد پا دارد، خواهشمندم چنانچه ممكن است براى معالجه و درمان او مرا راهنمائى بفرما؟
حضرت فرمود: او را نزد من بياور، هنگامى كه كنيز را خدمت آن حضرت آوردم ، از او سؤ ال نمود: ناراحتى تو چيست ؟
كنيز در پاسخ گفت : ران پايم به شدّت درد مى كند به طورى كه توان حركت ندارم .
بعد از آن امام عليه السلام از روى لباس هاى كنيز، دستى روى پاى او كشيد و در همان لحظه ، كنيز گفت : درد پايم خوب شد و ناراحتى كه داشتم ، برطرف گرديد و بعد از آن هم هيچ موقع احساس درد و ناراحتى نكرده ام .(31)
همچنين مرحوم بحرانى و ابن شهرآشوب و ديگران به نقل از شخصى به نام اءبوسلمه حكايت كنند:
مدّت زمانى بود كه سخت ناشنوا شده بودم و هيچ صدائى را نمى شنيدم تا آن كه روزى خدمت حضرت ابوجعفر، امام جواد عليه السلام شرف حضور يافتم .
همين كه بر آن حضرت وارد شدم ، متوجّه شد كه من ناشنوا هستم ، به همين جهت با اشاره به من خطاب كرد و فرمود: نزديك بيا، وقتى نزديك امام عليه السلام رفتم ، حضرت دست مبارك خويش را بر سر و گوش من كشيد؛ و فرمود: بشنو و خوب توجّه و دقّت كن .
اءبوسلمه افزود: سوگند به خداوند، بعد از آن تمام صداها و سخن ها را خوب مى شنيدم و هيچ گونه ناراحتى و مشكلى نداشتم و حتّى سخن ها و صداهاى آهسته را كه ديگران به سختى متوجّه مى شدند، من خيلى خوب و آسان مى شنيدم و متوجّه مى شدم .(32)

در يك شب اماكن متبركه از شام تا مكه

علىّ بن خالد - كه يكى از راويان حديث و از شخصيّت هاى معروف شهر بغداد است - حكايت كند:
شنيدم مردى از اهالى شهر شام به اتّهام آگاهى از علم غيب و غيب گوئى زندانى شده است ، من به همين جهت وقت ملاقات با آن زندانى را گرفتم ؛ و چون با او ملاقات كردم و جريان اتّهام و زندانى شدنش را از خودش سؤ ال كردم ، چنين اظهار داشت :
من در شهر شام سكونت دارم و در آن مكان معروف ،كه سر مقدّس امام حسين عليه السلام را دفن كرده اند، مرتّب عبادت مى كردم و دعا مى خواندم .
در يكى از شب ها كه مشغول عبادت و راز و نياز بودم ، ناگاه شخصى نزد من آمد و فرمود: برخيز و همراه من بيا.
و من نيز همراه وى حركت كردم ، بعد از لحظه اى خود را در مسجد كوفه ديدم ، پس با يكديگر نماز خوانديم و زيارت كرديم و چون برخاستيم و چند قدم حركت نموديم ، ديدم كه در مسجدالنّبى صلى الله عليه و آله كنار قبر مطهّر آن حضرت هستيم ، پس سلام كرديم و زيارت خوانديم .
و چون نماز زيارت را به جا آورديم ، قدمى برداشتيم كه بيرون برويم ، ناگهان متوجّه شدم كه در مكّه معظّمه مى باشيم .
پس اعمال و مناسك خانه خدا را نيز انجام داديم ؛ و چون از اعمال و زيارت كعبه الهى فارغ شديم ، دوباره خود را به همراه آن شخص در همان مكان معروف در شهر شام ديدم .
چون يك سال از اين قضيّه گذشت ، باز همان شخص ، نزد من آمد و به همراه يكديگر مسافرت به اماكن متبرّكه را به همان شكل طىّالا رض انجام داديم .
و هنگامى كه او خواست از نزد من برود و جدا شود، پرسيدم : شما كيستى ؟
و گفتم : تو را به حقّ آن كسى كه چنين قدرت و توان را به شما عطا نموده است ، قسم مى دهم كه مرا آگاه سازى ؟
آن شخص در جواب فرمود: من محمّد بن علىّ بن موسى بن جعفر عليهم السلام هستم .
و چون اين خبر در شام منتشر گرديد؛ و نيز محمّد بن عبدالملك زيّات اين خبر را شنيد، دستور داد تا مرا دست گير كردند و دست و پايم را با زنجير بستند و سپس به عراق روانه ام ساختند؛ و اكنون اين چنين در زندان به سر مى برم .
علىّ بن خالد گويد: با شنيدن اين جريان عجيب و حيرت انگيز، نزد حاكم زمان رفتم و پى گير قضيّه آن مرد شامى شدم .
در جواب گفته شد: به او بگوئيد: هر كه او را از شهر شام به كوفه و مدينه و مكّه برده است ، هم اينك آن شخص نيز بيايد و او را از زندان نجات دهد.
من خيلى ناراحت و افسرده شدم از اين كه نتوانستم كار مثبتى انجام دهم ، پس از گذشت چند روزى ، صبحگاهان سر و صداى بسيارى از مردم و نگهبانان و ماءمورين بلند شد؛ و چون علّت آن را جويا شدم ؟
گفتند: آن مرد شامى كه متّهم به غيب گوئى بود، شب گذشته مفقود شده است و معلوم نيست به زمين فرو رفته ، يا به آسمان عروج پيدا كرده است ؛ و هيچ اثرى از او بر جاى نمانده است .(33)

دستور درمان آرامش زلزله

مرحوم شيخ صدوق رضوان اللّه تعالى عليه به طور مستند به نقل از علىّ بن مهزيار اهوازى - كه يكى از اصحاب و ياران باوفاى امام جواد، امام هادى و امام حسن عسكرى عليهم السلام مى باشد - حكايت نمايد:
در يكى از روزها، نامه اى به محضر مبارك حضرت ابوجعفر، امام محمّد جواد عليه السلام بدين مضمون نوشتم :
ياابن رسول اللّه ! در شهر اهواز و حوالى آن ، زلزله بسيار رخ مى دهد، آيا اجازه مى فرمائى كه از اين جا كوچ كنيم و در محلّى با أ من و امان سكنى گزينيم ؟
و سپس نامه را براى حضرت ارسال كردم .
امام عليه السلام پس از گذشت چند روزى ، در جواب نامه چنين مرقوم فرمود:
در آن محلّ بمانيد و از آن جا كوچ نكنيد، بلكه روزهاى چهارشنبه و پنج شنبه و جمعه را روزه بگيريد.
و چون روز جمعه فرا رسد، غسل جمعه نمائيد؛ و سپس لباس تميز بپوشيد و تمام افراد در محلّى مناسب تجمّع كنيد و در آن جا همه با هم با خداوند متعال راز ونياز و مناجات نمائيد و از درگاه با عظمتش بخواهيد تا مشكل همگان را برطرف سازد.
علىّ بن مهزيار گويد: چون طبق دستور حضرت جوادالائمّه عليه السلام ، همگى ما چنين كرديم ، زلزله آرامش پيدا كرد؛ و پس از آن ، عموم اهالى اهواز به بركت راهنمائى آن حضرت از خطر زمين لرزه در اءمان قرار گرفتند.(34)

آگاهى از اسرار زنان و كناره گيرى

يكى از اصحاب حضرت جوادالائمّه عليه السلام ، به نام ابوهاشم ، داوود بن قاسم جعفرى حكايت كند:
زمانى كه امام محمّد جواد عليه السلام در شهر بغداد ساكن بود، روزى به منزل ايشان وارد شدم و در مقابل حضرت نشستم ، لحظه اى بعد از آن ياسر خادم آمد و حضرت به او خوش آمد گفت و او را در كنار خويش نشانيد.
بعد از آن ياسر خادم عرضه داشت : ياابن رسول اللّه ! بانو امّ جعفر از شما اجازه مى طلبد تا به حضور شما و همسرت ، امّ الفضل بيايد.
و حضرت اجازه فرمود، در اين لحظه با خود گفتم : اكنون كه وقت ملاقات نيست ، براى چه امّ جعفر مى خواهد به ملاقات حضرت جواد عليه السلام بيايد؟!
در همين افكار غوطه ور بودم و خواستم كه از محضر حضرت خارج شوم ، كه ناگاه امام عليه السلام به من فرمود: اى ابوهاشم ! بنشين تا قضيّه برايت روشن گردد و متوجّه شوى كه امّ جعفر براى چه به ملاقات ما مى آيد.
وقتى امّ جعفر نزد حضرت آمد، در كنارى با هم خلوت كردند و من متوجّه صحبت هاى آن ها نمى شدم ؛ تا آن كه بعد از گذشت ساعتى ، امّ جعفر اظهار داشت : اى سرورم ! من علاقه مند هستم شما را با همسرت ، امّالفضل كنار هم ببينم .
حضرت فرمود: تو خود نزد او برو، من نيز خواهم آمد.
پس از لحظه اى كه امّ جعفر رفت ، نيز حضرت وارد اندرون شد و چون لحظاتى گذشت ، امام عليه السلام سريع مراجعت نمود و اين آيه شريفه قرآن را تلاوت نمود: فلمّا راءينه اءكبرنه (35).
يعنى ؛ چون زنان ، يوسف را مشاهده كردند، او را بزرگ و با عظمت دانستند.
آن گاه به دنبال حضرت ، امّ جعفر نيز خارج گرديد و گفت :
اى سرورم ! چرا جلوس نفرمودى ؟!
چه حادثه اى پيش آمد، كه سريع بازگشتى ؟!
امام عليه السلام در پاسخ فرمود: جريانى اتّفاق افتاد كه صحيح نيست من آن را برايت بيان كنم .
برگرد نزد امّالفضل و از خودش سؤ ال كن ، او تو را در جريان قرار مى دهد كه هنگام ورود من به اطاق چه حادثه اى رخ داد؛ و چون از اسرار مخصوص ‍ زنان است ، بايد خودش مطرح نمايد.
هنگامى كه امّ جعفر نزد امّالفضل آمد و جوياى وضعيّت شد، امّالفضل در پاسخ گفت : من بايد در حقّ پدرم نفرين كنم ، كه مرا به شخصى ساحر شوهر داده است .
امّ جعفر گويد: من امّالفضل را موعظه و ارشاد كردم و او را از چنين افكار و سخنان بيهوده بر حذر داشتم ؛ و گفتم : حقيقت جريان را برايم بازگو كن ، كه واقعيّت اءمر چه بوده است ؟
امّالفضل گفت : هنگامى كه ابوجعفر عليه السلام نزد من آمد، ناگهان عادت زنانگى - حيض - بر من عارض شد؛ و در حال جمع و جور كردن خود شدم كه شوهرم خارج گشت .
امّ جعفر دو مرتبه نزد حضرت جواد عليه السلام آمد و گفت :
اى سرورم ! شما علم غيب مى دانيد؟
امام عليه السلام فرمود: خير، امّ جعفر گفت : پس چگونه دريافتى كه او در چنين حالتى قرار گرفته ، كه در آن لحظه كسى غير از خداوند و شخص ‍ امّالفضل از اين موضوع خبر نداشت ؟!
حضرت فرمود: علوم ما از سرچشمه علم بى منتهاى خداوند متعال مى باشد؛ و اگر چيزى بدانيم از طرف خداوند مى باشد.
امّ جعفر گفت : آيا بر شما وحى نازل مى شود؟
حضرت فرمود: خير، بلكه فضل و لطف خداوند متعال بيش از آنچه تو فكر مى كنى ، بر ما وارد مى شود؛ و آنچه هم اينك مشاهده كردى ، يكى از موارد جزئى و ناچيز است .(36)

رنگ مو و چهره ، در رنگ هاى گوناگون

يكى از اصحاب حضرت جوادالائمّه عليه السلام ، به نام عسكر حكايت كند:
روزى از روزها به محضر شريف امام محمّد جواد عليه السلام وارد شدم ، حضرت در ايوانى - كه مساحت آن جمعا پنج متر در پنج متر بود - نشسته بود.
در مقابل حضرت ايستادم و مشغول تماشاى چهره نورانى آن بزرگوار شدم ؛ و با خود گفتم : سبحان اللّه ! چقدر چهره حضرت نمكين و بدنش نورانى مى باشد؟!
در همين فكر و انديشه بودم ، كه ناگهان ديدم جسم حضرت بسيار بزرگ شد به طورى كه تمام مساحت ايوان را فراگرفت .
سپس رنگ چهره حضرت سياه و تاريك گرديد؛ و بعد از گذشت لحظه اى تبديل به سپيدى شد كه از برف سفيدتر بود.
و سپس بلافاصله همچون عقيق قرمز، سرخ و درخشان شد و بعد از آن نيز به رنگ سبز همچون برگ درختان تازه در آمد.
در همين اءثناء كه تعجّب و حيرت من بيشتر مى شد، حال حضرت به همان حالت اوّل بازگشت ؛ و من كه با ديدن چنين صحنه اى مبهوت و از خود بى اختيار شدم ، به طور مدهوش روى زمين افتادم .
ناگاه امام عليه السلام فريادى بر من زد و فرمود: اى عسكر! شما درباره ما - اهل بيت عصمت و طهارت - شكّ مى كنيد؛ ولى ما شما را ثابت و پايدار قرار مى دهيم ، و دلهره پيدا مى كنيد و ما شما را تقويت مى نمائيم .
و سپس افزود: به خدا سوگند، كسى به حقيقت عظمت و معرفت ما نمى رسد مگر آن كه خداوند تبارك و تعالى بر او منّت گذارد و با هدايت او، دوست واقعى ما قرار گيرد.
در پايان ، عسكر گويد: با مشاهده چنين صحنه حيرت انگيز و گفتار دلنشين حضرت ، آنچه در درون خود شكّ و ترديد داشتم پاك شد و به يقين كامل رسيدم .(37)

در خواب و بيدارى نجات شخصى درمانده

يكى از اصحاب امام محمّد جواد عليه السلام ، به نام موسى بن قاسم حكايت كند:
روزى در مكّه معظّمه با يكى از مخالفين آل رسول سلام اللّه عليهم ، به نام اسماعيل پيرامون موقعيّت امام رضا عليه السلام در قبال ماءمون نزاع داشتيم .
اسماعيل مدّعى بود كه چرا امام رضا عليه السلام ماءمون عبّاسى را هدايت نكرد؟
و من چون جواب مناسب و قانع كننده اى براى آن نداشتم ، سكوت كردم .
تا آن كه شب فرا رسيد و در رختخواب خود خوابيدم ، در عالم خواب ، حضرت جوادالائمّه عليه السلام را رؤ يت و مشاهده كردم و جريان منازعه خود با اسماعيل را مطرح نمودم .
حضرت در پاسخ فرمود: امام افرادى را همانند تو و دوستانت را هدايت مى نمايد.
بعد از آن كه از خواب بيدار شدم ، جواب حضرت را خوب به ذهن سپردم ؛ و سپس جهت طواف كعبه الهى به سمت مسجدالحرام حركت كردم ، در بين راه اسماعيل مرا ديد؛ و من سخن امام جواد عليه السلام را براى او بازگو كردم و او ديگر حرفى نزد و خاموش شد.
چون مدّتى از اين جريان گذشت ، جهت زيارت و ملاقات حضرت جوادالا ئمّه عليه السلام راهى مدينه منوّره شدم .
هنگامى كه به محضر مقدّس امام عليه السلام وارد شدم ، مشغول خواندن نماز بود، در گوشه اى نشستم ؛ زمانى كه نماز حضرت پايان يافت ، به من خطاب كرد و فرمود:
اى موسى ! چندى پيش در مكّه مكرّمه با اسماعيل - درباره پدرم - پيرامون چه مسائلى بحث و منازعه داشتيد؟
عرض كردم : اى سرورم ! شما خود در جريان امر هستى و مى دانى .
حضرت فرمود: در خواب چه كسى را ديدى ؟ و چه شنيدى ؟
عرضه داشتم : ياابن رسول اللّه ! شما را در خواب ديدم و چون موضوع را با شما مطرح كردم ، فرمودى : امام افرادى چون تو و دوستانت را هدايت مى نمايد - كه ظالم و دشمن اهل بيت رسالت نباشند - .
حضرت فرمود: آرى چنين است ، من به خواب تو آمدم و اين سخن را گفتم ؛ و اكنون نيز همان مطلب را مى گويم .
عرض كردم : اى مولا و سرورم ! همانا اين بهترين روش براى خاموش كردن مخالفين مى باشد.(38)

آب براى ميهمان و آگاهى از درون

علىّ بن محمّد هاشمى حكايت كند:
در آن شبى كه حضرت ابوجعفر، امام محمّد تقى عليه السلام مراسم عروسى داشت ، من مريض بودم ، در بستر بيمارى افتاده و مقدارى دارو خورده بودم .
چون صبح گشت ، حالم بهتر شد و به ديدار و ملاقات آن حضرت رفتم و اوّل كسى بودم كه صبح عروسى او به ديدارش شرف حضور يافتم ، مقدارى كه نشستم - در اثر ناراحتى كه داشتم - تشنگى بر من غلبه كرد؛ وليكن از درخواست آب ، خجالت كشيدم .
امام جواد عليه السلام نگاهى بر چهره من نمود و آن گاه فرمود: گمان مى كنم كه تشنه هستى ؟
عرضه داشتم : بلى ، اى مولايم !
پس حضرت به يكى از غلامان دستور داد تا مقدارى آب بياورد.
من با خود گفتم : ممكن است آب زهرآلود و مسموم باشد و غمگين شدم .
وقتى غلام آب را آورد، حضرت تبسّمى نمود و آب را گرفت و مقدارى از آن را آشاميد و باقى مانده آن را به من داد و آشاميدم ، پس از گذشت لحظه اى ، دومرتبه تشنه شدم و از درخواست آب حيا كردم .
امام عليه السلام اين بار نيز، نگاهى بر من انداخت و دستور داد تا آب بياورند؛ و چون آب را آوردند، حضرت همانند قبل مقدارى از آن را تناول نمود تا شكّ من برطرف گردد و باقى مانده آن را نيز به من داد و من نوشيدم .
در اين لحظه و با خود گفتم : چه نشانه اى بهتر از اين بر امامت حضرت ، كه بر اسرار درونى من واقف و آگاه است .
به محض اين كه چنين فكرى در ذهنم خطور كرد، حضرت فرمود: به خدا سوگند، ما - اهل بيت رسالت عليهم السلام - همان كسانى هستيم كه خداوند متعال در قرآن فرموده است : آيا مردمان گمان مى كنند كه ما به اسرار و حقايق درون آنان بى اطلاع هستيم ؟!
سپس من از جاى خود برخاستم و به دوستانم گفتم : سه علامت از امامت را مشاهده كردم ، و آن گاه از مجلس خارج شدم .(39)

هدايت افراد و توصيه خوردن غذا در صحرا يامنزل

شخصى به نام محمّد بن وليد گويد:
من نسبت به امامت حضرت جواد عليه السلام در شكّ و شبهه بودم ، تا آن كه روزى به منزل آن حضرت آمدم و جمعيّتى انبوه نيز در آن جا حضور داشتند.
من در گوشه اى نشستم تا زوال ظهر شد؛ پس نماز ظهر و عصر و نافله هاى آن ها را خواندم ، پس از سلام نماز متوجّه شدم كه شخصى پشت من حركت مى نمايد، چون نگاه كردم ، حضرت ابوجعفر - امام جواد عليه السلام - را ديدم .
لذا به احترام آن حضرت از جاى برخاستم و سلام كردم و دست مبارك آن بزرگوار را بوسيدم و روى پاهايش افتادم .
پس از آن ، حضرت نشست و فرمود: براى چه اين جا آمده اى ؟
و بعد از آن اظهار داشت : تسليم امر خداوند سبحان باش و ايمان خود را تقويت كن .
عرض كردم : اى سرورم ! من تسليم شدم .
حضرت اظهار نمود: واى بر تو، و سپس با حالت تبسّم تكرار فرمود: تسليم شو.
عرضه داشتم : ياابن رسول اللّه ! تسليم شدم ، و من شما را به عنوان امام و خليفه رسول اللّه عليهم السلام پذيرفتم و به يقين كامل رسيدم ؛ خداوند متعال آنچه از شكّ و ترديد در قلبم بود، همه را نابود ساخت و از جهت ايمان و عقيده تقويت شدم .
چون فرداى آن روز فرا رسيد، صبح زود به سمت منزل حضرت حركت كردم و تنها آرزويم اين بود كه بتوانم دومرتبه به حضور آن بزرگوار شرفياب شوم ؛ پس مدّتى جلوى منزل حضرت منتظر ماندم تا جائى كه گرسنه شدم .
ناگهان متوجّه شدم كه شخصى چند نوع غذا آورد و به همراه او شخصى ديگرى با لگن و آفتابه آمد و آن ها را جلوى من نهادند و گفتند: مولايت دستور داده است كه اوّل دست هايت را بشوى و سپس اين غذا را تناول نما.
راوى گويد: همين كه دست هايم را شستم و مشغول خوردن غذا شدم ، متوجّه شدم كه حضرت جواد عليه السلام به طرف من مى آمد، پس به احترام از جاى برخاستم ، فرمود: بنشين ، و غذايت را تناول نما، لذا نشستم و چون غذا را خوردم و سير گشتم ، حضرت به غلام خود دستور داد تا باقى مانده غذاها را بردارد.
سپس آن امام همام ، حضرت جوادالا ئمّه عليه السلام به صورت نصيحت و موعظه ، مرا مخاطب قرار داد و فرمود:
اى محمّد! هرگاه در صحرا و بيابان هستى ، غذا را فقط از داخل ظرف غذا و سفره بخور و آنچه كه اطراف آن ريخته مى شود رها كن ، گرچه ران گوسفندى باشد.
ولى چنانچه در منزل خواستى غذا ميل كنى ، سعى نما غذاهائى كه اطراف سفره و ظرف غذا ريخته مى شود، جمع كن و بخور، كه همانا در آن رضايت و خوشنودى خداوند متعال مى باشد؛ و نيز سبب توسعه روزى مى گردد؛ با توجّه بر اين كه در آن درمان و شفاء دردها خواهد بود.
همچنين مجدّدا بعد از آن به من خطاب نمود و فرمود: اكنون آنچه مى خواهى سؤ ال كن ؟
عرضه داشتم : اى مولاى من ! نظر شما در رابطه با مِشك و عنبر چيست ؟
حضرت در پاسخ فرمود: پدرم و سرورم ، حضرت ابوالحسن ، امام رضا عليه السلام از آن استفاده مى نمود؛ و چون فضل بن سهل به موضوع اعتراض ‍ كرد، به وى فرمود:
حضرت يوسف عليه السلام از تمام تجمّلات و زيورآلات دنيوى استفاده مى نمود؛ و از مقام والاى نبوّت و معنويّت آن بزرگوار چيزى كاسته نگرديد.
همچنين حضرت سليمان بن داوود عليهما السلام با آن تاج و تختى كه داشت و نيز داراى آن همه امكانات و تجمّلات پادشاهى ، پيامبر الهى بود و با اين كه تمام حيوانات و جنّ و انس و ديگر موجودات و امكانات در اختيارش بود و با اين حال نقصى و ضربه اى بر نبوّتش وارد نيامد.
و در ادامه فرمايش خود افزود: خداوند متعال در آيات شريفه قرآن حكيم خطاب به پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله فرموده است : قل من حرّم زينة اللّه التى اءخرج لعباده و الطيّبات من الرزق قل هى للذين آمنوا فى الحياة الدنيا ....(40)
يعنى ؛ اى پيامبر! - به مردمان - بگو: چه كسى زينت هاى الهى را حرام گردانده است ، بگو اى محمّد!: چيزهاى خوب را براى بندگان مؤ من و مخلص ‍ خود قرار داده است تا در زندگى دنيا از آن ها استفاده نمايند و بهره مند شوند.(41)

مرگ ناگهانى و اهميّت صلوات

مرحوم قطب الدّين راوندى رضوان اللّه تعالى عليه به نقل از ابوهاشم جعفرى حكايت نمايد:
روزى شخصى به محضر مبارك حضرت ابوجعفر، امام محمّد جواد عليه السلام وارد شد و اظهار داشت : ياابن رسول اللّه ! پدرم سكته كرده و مرده است و داراى اموال و جواهراتى بسيار مى باشد، كه من از محلّ آن ها بى اطّلاع هستم .
و من داراى عائله اى بسيار سنگين هستم ، كه از تاءمين زندگى آن ها عاجز و ناتوان مى باشم .
و سپس اظهار داشت : به هر حال من يكى از دوستان و علاقه مندان به شما هستم ، تقاضامندم به فرياد من برسى و مرا از اين مشكل نجات دهى .
امام جواد عليه السلام در پاسخ به تقاضاى او فرمود: پس از آن كه نماز عشاى خود را خواندى ، بر محمّد و اهل بيتش عليهم السلام ، صلوات بفرست .
پس از آن ، پدرت را در عالم خواب خواهى ديد؛ و آن گاه تو را نسبت به محلّ ثروت و اموالش آگاه مى نمايد.
آن شخص به توصيه حضرت عمل كرد و چون پدر خود را در عالَم خواب ديد، به او گفت : پسرم ! من اموال خود را در فلان مكان و فلان محلّ پنهان كرده ام ، آن ها را بردار و نزد فرزند رسول خدا، حضرت ابوجعفر، امام محمّد جواد عليه السلام برسان .
هنگامى كه آن شخص از خواب بيدار گشت ، صبحگاهان به طرف محلّ مورد نظر حركت كرد.
و چون به آن جا رسيد، پس از اندكى جستجو اموال را پيدا نمود و آن ها را برداشت و خدمت امام جواد عليه السلام آورد و جريان را براى حضرت بازگو كرد.
و سپس گفت : شكر و سپاس خداوند متعال را، كه شما آل محمّد عليهم السلام را اين چنين گرامى داشت ؛ و از شما را از بين خلايق برگزيد، تا مردم را از مشكلات و گرفتارى ها نجات بخشيد.(42)

تعيين جانشين در دوّمين سفر به بغداد

مرحوم شيخ مفيد، كلينى و ديگر بزرگان به نقل از اسماعيل بن مهران روايت كرده اند:
پس از آن كه حضرت جوادالا ئمّه عليه السلام را در اوّلين مرتبه ، توسّط حكومت معتصم عبّاسى به بغداد احضار كردند، من براى حضرت احساس ‍ خطر كردم .
به همين جهت ، قبل از سفر، خدمت ايشان رسيدم و عرض كردم : يابن رسول اللّه ! در اين مسافرت ، من براى شما احساس خطر مى كنم ، چنانچه خداى نخواسته آسيبى بر شما وارد شود، چه شخصى بعد از شما عهده دار ولايت و امامت مى باشد؟
همين كه امام عليه السلام سخن مرا شنيد، چهره و صورت نورانيش را به سمت من برگردانيد و سپس اظهار نمود: اى اسماعيل ! نگران مباش ، آنچه را كه فكر مى كنى ، امسال و در اين سفر واقع نخواهد شد.
اسماعيل گويد: حضرت پس از مدّتى ، صحيح و سالم از بغداد به مدينه مراجعت كرد.
و چون مرحله اى ديگر، ماءمورين حكومتى خواستند آن حضرت را به دستور معتصم عبّاسى به بغداد احضار كنند، من به حضور ايشان رسيدم و گفتم :
ياابن رسول اللّه ! فدايت گردم ، شما از مدينه به بغداد مى روى و من برايتان احساس خطر مى كنم ، بعد از شما چه كسى جانشين خواهد بود؟
ناگاه متوجّه شدم كه امام جواد عليه السلام گريه افتاد و قطرات اشك بر گونه ها و محاسن شريفش جارى گشت .
و حضرت در همين حالت متوجّه من گرديد و فرمود:
اى اسماعيل ! در اين سفر، خطر متوجّه من خواهد شد؛ و بدان كه جانشين بعد از من فرزندم ، حضرت ابوالحسن ، امام علىّ هادى عليه السلام مى باشد.(43)

شكّ در نسب و مكيدن آب دهان حضرت

مرحوم كلينى رضوان اللّه تعالى عليه روايت كرده است :
علىّ بن جعفر سلام اللّه عليه در جمع عدّه اى نشسته بود و با يكى از نوه هاى امام سجّاد عليه السلام صحبت مى كرد.
وى در ضمن سخنان خود اظهار داشت : خداوند متعال حضرت اءبوالحسن ، امام رضا صلوات اللّه عليه را يارى نمود؛ ولى برادران و عموهايش بر او ظلم كردند.
يكى از افراد حاضر پرسيد: مگر چه شده است ؟
و آيا آنان در حقّ او چه كرده اند؟
در پاسخ گفت : روزى برادران و عموهايش در بين همديگر اظهار داشتند: ما در بين ائمّه و خلفاء عليهم السلام شخصى سياه چهره نداشته ايم .
و آنان با يك چنين سخنان ناشايستى ، نسبت به نَسَب حضرت جواد عليه السلام تشكيك كردند.
ولى امام رضا عليه السلام فرمود: درباره او شكّ و ترديد نداشته باشيد؛ همانا او فرزند و خليفه پس از من مى باشد.
خويشان حضرت گفتند: بايد اين امر ثابت شود، به همين جهت دسته جمعى وارد باغى شدند؛ و امام رضا عليه السلام را لباس كشاورزى پوشاندند و بيلى هم روى شانه اش نهادند.
و سپس حضرت جواد عليه السلام را - كه كودكى خردسال بود - آوردند و گفتند: اين پسر را نزد پدرش ببريد.
عدّه اى از عموها و برادران كه در آن جمع حاضر بودند، اظهار داشتند: پدرش اين جا حضور ندارد.
در آن جمع بعضى از نسب شناسان - كه در جريان اين موضوع نبودند - نيز حضور داشتند، گفتند: پدر اين فرزند آن كشاورز است ، كه بيل روى شانه اش مى باشد؛ چون قدم هاى او با قدم هاى اين پسر مطابقت دارد.
وقتى محاسبه و بررسى كردند، درست در آمد و با اين روش شكّ و ترديدشان از بين رفت ؛ و اين بزرگ ترين ظلم و جنايتى بود كه در حقّ آن امام مظلوم روا داشتند.
علىّ بن جعفر در ادامه ، گويد: پس از اين جريان من بلند شدم و لب هاى حضرت جواد عليه السلام را بوسيدم و آب دهان وى را مكيدم و خوردم ؛ و سپس آن بزرگوار را مخاطب قرار دادم و اظهار داشتم :
ياابن رسول اللّه ! همانا تو امام و حجّت خدا هستى .
ناگاه امام رضا عليه السلام گريست و فرمود: آيا سخن پدرم را نشنيديد كه از قول حضرت رسول صلى الله عليه و آله فرمود: پدرم فداى فرزند بهترين كنيزان باد، فرزندى كه دهانش خوش بو خواهد بود و در رحمى پاك و پاكيزه پرورش مى يابد.
خداوند لعنت كند آن هائى را كه فتنه بر پا مى كنند و مى خواهند او را متّهم نمايند.
پس از آن ، امام رضا عليه السلام فرمود: اى عمو! آيا چنين فرزندى از غير من خواهد بود؟!
و من اظهار داشتم : خير، به راستى او فرزند شما و نيز خليفه بر حقّ شما خواهد بود.(44)

تاءثير منّت و معرّفى شيعه

حضرت ابومحمّد، امام حسن عسكرى عليه الصّلوة و السّلام حكايت فرمايد:
روزى شخصى به حضور امام محمّد بن علىّ الرّضا عليهما السلام وارد شد، در حالى كه بسيار خوشحال به نظر مى رسيد.
امام جواد عليه السلام علّت سرور و شادى او را سؤ ال نمود؟
در جواب اظهار داشت : ياابن رسول اللّه ! از پدرت ، امام رضا عليه السلام شنيدم ، كه فرمود: شادى انسان آن روزى است كه از اموال و امكانات خود بر ديگر مؤ منين و خويشان صدقه اى داده و به آن ها احسان كرده باشد.
امروز تعداد دَه خانوار از خانواده هاى فقير و تهى دست به من مراجعه كردند؛ و به هر يك از آن ها در حدّ توان خود كمك نمودم و چون آن ها شاد گشتند، من هم خوشحال و مسرور مى باشم .
امام محمّد جواد عليه السلام به او فرمود: به جانم سوگند، تو بهترين كار نيك و احسان را انجام داده اى ؛ و بايد هم اين چنين شادمان و مسرور باشى ، مشروط بر آن كه اعمال نيك خود را ضايع و حبط نگردانى .
آن شخص سؤ ال كرد: با اين كه من از شيعيان و دوستان واقعى شما هستم ، چگونه ممكن است كه اعمال و عبادات خود را ضايع گردانم ؟
امام عليه السلام فرمود: مواظب گفتار و حركات خود باش ، چون هم اكنون اعمال و رفتار نيك خود را نسبت به آن برادرانت ضايع كرده و از بين بردى .
آن شخص با حالت تعجّب پرسيد: چگونه باطل شد، با اين كه من كارى را انجام ندادم ؟!
حضرت فرمود: آيا اين آيه قرآن را تلاوت كرده اى : يا أ يُّهَا الَّذينَ آمَنُوا لا تُبْطِلُوا صَدَقاتِكُمْ بِالْمَنِّ وَ الاْ ذى (45)
يعنى ؛ اى كسانى كه ايمان آورده ايد! صدقات و كارهاى نيك خود را با منّت گذارى و آزار، باطل و ضايع نگردانيد.
آن شخص گفت : ياابن رسول اللّه ! من بر كسى منّت ننهاده ام ؛ بلكه بدون هيچ منّت و آزارى به يكايك آنان كمك و انفاق كردم ؛ و هيچ گونه توقّعى هم از آن ها نداشته ام !
امام جواد عليه السلام در پاسخ ، فرمود: خداوند متعال فرموده : صدقات خود را به وسيله منّت و ايذاء باطل ننمائيد؛ و نفرموده است بر كسانى كه صدقه مى دهيد، منّت ننهيد؛ بلكه منظور هر نوع آزار و اذيّتى است كه در رابطه با آن كار نيك به نوعى واقع شود.
سپس امام جواد عليه السلام افزود: آيا منّت گذارى بر آن افرادى كه كمك كرده اى مهمّتر است ، يا ايجاد اذيّت و آزار نسبت به ملائكه مقرّب الهى و ماءمورين ثبت اعمال و حفظ نفوس ؟!
آن شخص در پاسخ گفت : بلكه اين مورد اءخير مهمّتر و حسّاس تر؛ و گناهش نيز افزون خواهد بود.
بعد از آن ، حضرت فرمود: تو با اين طرز برخورد و سخنى كه اين جا مطرح كردى ، هم موجب آزار من و هم سبب ايذاء ملائكه شدى و با اين كار، صدقات و كارهاى نيك خود را ضايع و باطل گرداندى ، چرا بايد چنين كنى ؟!
و چگونه چنين ادّعاى مهمّى را كردى و گفتى : من از شيعيان خالص هستم ؟!
آيا مى دانى شيعيان خالص ما چه كسانى هستند؟
آن شخص پاسخ داد: خير، نمى دانم .
امام عليه السلام فرمود: شيعيان خالص آن افرادى هستند كه همانند حِزقيل نبىّ، مؤ من باشد كه او با آن شيوه مخصوص در مقابل طاغوت و فرعون زمانش توريه كرد -؛ و نيز مؤ من آل فرعون ، صاحب يسَّ كه خداوند درباره او فرموده است : وَ جاءَ مِنْ اءقْصَى الْمَدينَةِ رَجُلٌ يَسْعى (46)
يعنى ؛ مردى از آن سوى مدينه با سعى و كوشش آمد.
همچنين سلمان ، ابوذرّ، مقداد و عمّار ياسر، اين افراد از شيعيان خالص ما هستند، آيا تو با اين افراد يكسان و مساوى هستى ؟!
اكنون خودت قضاوت كن ، آيا با ادّعائى كه كردى ، موجب اذيّت و آزار ما و ملائكه الهى نشدى ؟!
آن شخص عرضه داشت : ياابن رسول اللّه ! من از گفتار خود پشيمان شدم و توبه مى كنم ، شما مرا عفو نموده و راهنمائى بفرما كه چه بگويم ؟
حضرت فرمود: بگو كه من از دوستان و از علاقه مندان شما هستم و با دشمنان شما دشمن خواهم بود؛ و با دوستان شما دوست مى باشم .
آن شخص اظهار داشت : ياابن رسول اللّه ! من نيز همين را مى گويم و معتقد به آن هستم و از آنچه كه قبلا گفتم ، توبه مى كنم و عذرخواهى مى نمايم .
آن گاه در پايان ، امام جواد عليه السلام فرمود: هم اينك به نتيجه و ثواب صدقات و ديگر كارهاى نيك خويش خواهى رسيد.(47)

تواضع پيرمرد و پاسخ سى هزار مسئله

مرحوم شيخ مفيد رضوان اللّه تعالى عليه به نقل از ابراهيم بن هاشم قمّى حكايت كند:
در آن زمانى كه حضرت علىّ بن موسى الرّضا عليهما السلام به شهادت رسيد، من عازم مكّه معظّمه شدم ؛ و در ضمن ، به محضر شريف حضرت ابوجعفر، امام محمّد جواد عليه السلام شرف حضور يافتم .
همين كه وارد منزل رفتم ، جمع بسيارى از شيعيان را مشاهده كردم كه از شهرها و مناطق مختلفى جهت زيارت و ملاقات امام جواد عليه السلام آمده بودند.
پس از گذشت لحظاتى ، عموى حضرت - به نام عبداللّه بن موسى كه پيرمردى سالخورده بود - در حالتى كه لباس هاى خشنى بر تن داشت ، وارد مجلس شد در گوشه اى نشست .
سپس امام جواد عليه السلام در حالى كه پيراهنى بلند پوشيده و عبائى بر دوش انداخته بود و كفش سفيدى در پاى داشت ، وارد مجلس ‍ گرديد.
تمام افراد به احترام آن حضرت از جاى برخاستند، آن گاه عموى حضرت به طرف امام عليه السلام جلو آمد و پيشانى برادرزاده اش را بوسيد؛ بعد از آن ، حضرت در جايگاه خويش روى يك كُرسى - كه از قبل آماده شده بود - نشست .
تمام حُضّار از عظمت و هيبت حضرت ، در آن سنين كودكى ، در تعجّب و حيرت قرار گرفته بودند.
در همين اءثناء، شخصى از برخاست و از عموى حضرت سؤ ال كرد: نظر شما درباره كسى كه با حيوانى نزديكى كند، چيست ؟
عبداللّه پاسخ داد: دست راستش قطع مى شود و نيز حدّ شرعى بر او جارى مى گردد.
ناگاه امام جواد عليه السلام سخت ناراحت و خشمگين شد و با نگاهى به عمويش فرمود: اى عمو! از خدا بترس و تقوا داشته باش ، خيلى خطرناك است آن موقعى در پيشگاه با عظمت خداوند متعال بايستى و بگويند: چرا چيزى را كه نمى دانستى ، اظهار نظر كردى ؟!
عبداللّه عرضه داشت : مگر پدرت چنين نفرموده است ؟
حضرت فرمود: از پدرم درباره شخصى كه قبر زنى را نبش نمايد و بشكافد و با آن مرده نزديكى كند سؤ ال شد؛ كه پدرم در جواب فرمود: بايد دست راستش قطع شود و حدّ زنا بر او جارى گردد، چون كه معصيت نسبت به زنده و مرده يكسان است .
در اين هنگام عبداللّه به خطاى خويش اعتراف كرد و گفت : اشتباه كردم ، شما درست فرمودى ، حقّ با جنابعالى است و من از درگاه خداوند پوزش ‍ مى طلبم .
پس از آن ، مردم كه از اقشار مختلف اجتماع كرده بودند، با مشاهده اين جريان بر تعجّب و حيرت آن ها افزوده گشت ؛ و اظهار داشتند: اى مولا و سرور ما! چنانچه اجازه مى فرمائى ، ما سؤ ال هاى خود را مطرح نمائيم و شما پاسخ آن ها را لطف فرمائيد؟
امام جواد عليه السلام فرمود: بلى ، آنچه مى خواهيد سؤ ال مطرح كنيد، تا جوابتان را بگويم .
پس در همان مجلس ، حدود سى هزار مسئله از حضرت سؤ ال كردند؛ و با اين كه امام عليه السلام در سنين نُه سالگى بود، با بيانى شيوا تمامى آن ها را پاسخ فرود.(48)

حجامتى معجزه آسا

ابن شهرآشوب و برخى ديگر از بزرگان آورده اند:
در زمان حكومت ماءمون عبّاسى ، حضرت جوادالا ئمّه عليه السلام طبيبى را به منزل خويش دعوت كرد تا وى را حجامت نمايد.
همين كه طبيب نزد امام محمّد جواد عليه السلام حضور يافت ، حضرت به او فرمود: حجامت مرا روى رگ زاهر انجام بده .
طبيب اظهار داشت : اى سرورم من ! تاكنون اسم چنين رگى را نشنيده ام و آن را نمى شناسم .
در اين لحظه ، حضرت آستين دست خود را بالا زد و يكى از رگ هاى دست خود را به طبيب نشان داد؛ و سپس فرمود: اين رگ زاهر است ، آن را با تيغ بزن .
موقعى كه طبيب رگ را با تيغ بُريد، مقدار زيادى آب زرد رنگ از آن خارج شد و درون طشتى - كه زير دست حضرت نهاده شده بود - ريخت و طشت پر شد.
آن گاه حضرت به يكى از غلامان دستور داد تا روى رگ را ببندند و طشت را تخليه كنند.
پس از آن كه طشت را خالى كردند و آوردند، حضرت فرمود: روى رگ را باز كنيد.
وقتى روى آن را باز كردند، مقدارى ديگر مثل همان آب هاى زردرنگ خارج شد؛ بعد امام جواد عليه السلام به طبيب فرمود: اكنون روى آن را پانسمان كن .
و چون كار طبيب پايان يافت ، دستور داد تا مقدار صد دينار به طبيب داده شود.
طبيب مقدار صد دينار را گرفت و سپس نزد پزشكى معروف به نام بختيشوع رفت و جريان را به طور مشروح براى او تعريف كرد.
بختيشوع با شنيدن اين نوع حجامت ، بسيار در تعجّب قرار گرفت و گفت : به خداوند سوگند، چنين موضوع و حالتى را تا به حال از كسى نشنيده و نيز در كتابى نخوانده ام .
بعد از آن ، هر دو نزد اُسقف اءعظم رفتند و چون جريان را بازگو كردند، اُسقف گفت : گمان مى كنم كه آن شخص يا پيغمبر است و يا آن كه از ذرّيّه پيامبران خواهد بود.(49)

آگاهى نسبت به پيامبران

مرحوم قطب الدّين راوندى رضوان اللّه عليه از حضرت عبدالعظيم حسنى سلام اللّه عليه حكايت كند:
روزى از روزها نامه اى براى امام محمّد جواد عليه السلام نوشتم و سؤ ال كردم : حضرت ذوالكفل عليه السلام - كه پيامبر الهى است - نامش چه مى باشد؟
و آيا او از پيغمبران مرسل بوده است ؟
امام عليه السلام در جواب نامه ، چنين مرقوم فرمود:
خداوند متعال صد و بيست و چهار هزار پيغمبر براى ارشاد و هدايت بندگانش فرستاده است ، كه سيصد و سيزده نفر از آن ها پيامبران مرسل بودند.
و حضرت ذوالكفل عليه السلام نيز يكى از پيامبران مرسل الهى بود، كه بعد از حضرت سليمان عليه السلام مبعوث شد و همانند حضرت داوود عليه السلام بدون بيّنه و برهان در بين مردم قضاوت و حكم فرمائى مى كرد و هيچ گاه غضبناك نمى گشت مگر آن كه در جهت رضاى خداوند سبحان بوده باشد.
سپس امام جواد عليه السلام در پايان نامه مرقوم فرمود:
نام حضرت ذوالكفل عليه السلام ، ((عويديا)) بوده است ، و او همان پيامبرى است كه نامش در ضمن آيه اى از آيات شريفه قرآن مطرح گرديده است :
وَاذْكُرْ إ سْماعيلَ وَالْيَسَعَ وَ ذَالْكِفْلِ وَ كُلُّ مِنَ الاْ خْيارِ .(50)
يعنى ؛ به ياد آور اى پيامبر! پيامبرانى را همچون حضرت اسماعيل ، يسع و ذوالكفل را، كه هر يك از آن ها از خوبان و برگزيدگان مى باشند.(51)

وساطت براى رفع مشكل

مرحوم شيخ طوسى ، كلينى و ديگر بزرگان آورده اند:
در اوايل خلافت معتصم عبّاسى ، شخصى از اهالى سجستان به همراه امام محمّد جواد عليه السلام و نيز عدّه اى ديگر، راهى مكّه معظّمه گرديد.
شخص سجستانى گويد: در بين راه ، جهت استراحت در محلّى نشسته بوديم و سفره غذا پهن بود، ما با عدّه اى از افراد مختلف مشغول خوردن غذا گشتيم .
من به حضرت خطاب كردم و اظهار داشتم : ياابن رسول اللّه ! فدايت گردم ، در شهر ما شخصى از دوستان و محبّان شما، از طرف حكومت ، مسئول امور مردم مى باشد.
ماليات زيادى را بر من مقرّر كرده است كه بپردازم ، در حالى كه من توان پرداخت آن را ندارم ، چنانچه ممكن باشد نامه اى برايش بنويسيد تا ملاحظه حال مرا نمايد و تخفيفى دهد؟
امام عليه السلام فرمود: او را نمى شناسم .
عرض كردم : اى سرورم ! او از دوستان و علاقه مندان به شما اهل بيت عصمت و طهارت مى باشد؛ و من مطمئنّ هستم كه نامه شما سودمند خواهد بود.
و چون سخن و تقاضاى من به اتمام رسيد، حضرت قلم و كاغذى را در دست مبارك خود گرفت و اين عبارات را نگاشت :
به نام خداوند بخشاينده مهربان ، حامل نامه از جنابعالى و نيز از عقيده ات تعريف و تمجيد كرد، توجّه داشته باش كه خوشبختى تو در گرو رفتار و كردارت مى باشد؛ بنابر اين ، سعى كن نسبت به دوستان و هم نوعان خود دلسوز باشى ، همانا خداوند متعال فرداى قيامت تو را در مقابل اعمال و كردارت مؤ اخذه و مورد بازجوئى قرار مى دهد.
بعد از آن نامه را امضاء نمود و تحويل من داد.
پس از آن كه وارد سجستان شدم و نامه حضرت را به والى - كه به نام حسين بن عبداللّه نيشابورى معروف بود - دادم ، او نامه را گرفت و بوسيد و بر چشم خود نهاد و سپس آن را گشود و خواند و به من خطاب كرد و گفت : خواسته ات چيست ؟
گفتم : ماءمورين شما ماليات سنگينى بر من بسته اند و توان پرداخت آن را ندارم .
سپس دستور داد: ماليات را از من بردارند و چون سخت در مضيقه بودم نيز مبلغى را لطف كرد.(52)

اثر انگشت در سنگ و آب شدن سينى فلزى

مرحوم طبرى ، بحرانى ، شيخ حرّ عاملى و ديگر بزرگان آورده اند كه شخصى به نام عمارة بن زيد حكايت كند:
روزى در مجلس حضرت ابوجعفر، امام محمّد بن علىّ عليهما السلام نشسته بودم ، به حضرت عرض كردم : ياابن رسول اللّه ! علائم و نشانه هاى امام چيست ؟
حضرت فرمود: هركس بتواند كارى را كه هم اكنون من انجام مى دهم ، انجام دهد، يكى از نشانه هاى امام در او مى باشد.
و سپس انگشتان دست مبارك خود را روى صخره اى - كه در كنارش بود - نهاد، و هنگامى كه دست خود را از روى آن سنگ برداشت ، ديدم جاى انگشتان دست حضرت روى آن سنگ به طور روشن و واضح اثر گذاشته است .
و نيز حضرت را مشاهده كردم كه قطعه آهنى را با دست مبارك خود گرفته است و بدون آن كه آن را در آتش نهاده باشند همانند قطعه اى كش و لاستيك يا فنر از دو سمت مى كِشد و پاره نمى شود.(53)
همچنين آورده اند:
عبداللّه بن محمّد - كه يكى از راويان حديث است - گويد:
روزى همراه عمارة بن زيد بودم ، او ضمن صحبت هائى ، حكايت عجيبى را برايم بيان كرد، گفت : روزى امام محمّد جواد عليه السلام را در حالى كه يك سينى بزرگ گِرد مَجْمَعه جلويش نهاده بود، ديدم ؛ پس از ساعتى به من خطاب كرد و فرمود: اى عمّاره ! آيا مايل هستى كه به وسيله اين سينى فلزّى يك كار عجيب و حيرت انگيز را مشاهده كنى ؟
عرضه داشتم : بلى ، ميل و علاقه دارم .
پس ناگهان حضرت دست مبارك خود را بر آن سينى نهاد و سينى به شكل مايع در آمد؛ سپس آن ها را جمع نمود و در طشت و قدحى كه كنارش بود، ريخت ؛ و بعد از آن دست خود را روى آن مايع كشيد و به صورت همان سينى اوّل در آمد.
و امام عليه السلام در پايان فرمود: امام يك چنين قدرتى را دارد كه در همه چيز مى تواند با اراده الهى تصرّف كند و تغيير و دگرگونى ايجاد نمايد.(54)

دو معجزه مهمّ ديگر

همچنين مرحوم شيخ حرّ عاملى ، طبرسى ، طبرى و ديگر بزرگان آورده اند كه شخصى به نام محمّد بن عُمير حكايت كند:
روزى در مجلس و محضر شريف امام محمّد جواد عليه السلام حضور يافتم .
پس از لحظاتى ، مشاهده كردم كه حضرت دست مبارك خود را روى چوب هاى يك چهارپايه چوبى كشيد و آن چوب هائى كه سال ها خشكيده بود، ناگهان سبز و شاداب گشت و برگ هاى سبز بر آن شاخه ها روئيده شد؛ و مورد تعجّب افراد قرار گرفت .(55)
همچنين آورده اند:
يكى از اصحاب حضرت به نام ابراهيم بن سعيد حكايت كند:
روزى در محضر شريف و مقدّس امام جواد عليه السلام حضور داشتم ، ناگهان متوجّه شدم كه حضرت برگ درخت زيتون را در دست مبارك خود گرفت و بلافاصله آن برگ زيتون تبديل به پول رايج حكومت وقت شد.
پس از آن ، مقدارى از آن پول ها را گرفتم و از مجلس و خدمت امام جواد عليه السلام خداحافظى كردم و راهى بازار شدم .
چون وارد بازار گشتم ، مقدارى از همان ها را كه توسّط حضرت از برگ زيتون تبديل به پول شده بود، تحويل يكى از بازاريان دادم تا مقدارى جنس ‍ براى منزل خريدارى كنم .
و سپس جريان امر و موضوع را براى او و برخى ديگر از تجّار و كسبه مطرح كردم ؛ و تمام آن افراد گفتند: اين پول ها با ديگر پول هاى معمولى و موجود در بازار، هيچ فرقى ندارد.(56)

سبز شدن درخت سدر خشكيده

مرحوم شيخ حرّ عاملى ، طبرسى و ديگر بزرگان آورده اند:
پس از آن كه ماءمون - خليفه عبّاسى - جهت جبران جنايتى كه در حقّ امام رضا عليه السلام انجام داده بود؛ و نيز جهت تداوم سياستش ، دختر خود، امّالفضل را به عقد و نكاح حضرت جوادالا ئمّه عليه السلام درآورد؛ و او را بر حسب ظاهر مورد احترام شايان قرار مى داد.
حضرت ابوجعفر، امام محمّد جواد عليه السلام بعد از آن جريان ، تصميم گرفت كه از حضور ماءمون و نيز از شهر خراسان به بغداد عزيمت فرمايد.
و به همين جهت حضرت ، به همراه همسرش امّالفضل حركت نمود و راهى مدينه منوّره گرديد؛ و مردم در بين راه حضرت را مشايعت كردند.
امام عليه السلام همچنان به راه خود ادامه داد تا به دروازه كوفه رسيد و مردم كوفه به استقبال آن حضرت آمدند و نزديك غروب آفتاب حضرت به خانه مسيّب وارد شد؛ و چون امام عليه السلام مختصر استراحتى نمود، روانه مسجد گرديد.
در حيات مسجد درخت سدرى بود كه از مدّت ها قبل خشك شده بود و ميوه نمى داد، پس حضرت مقدارى آب درخواست نمود؛ و آن گاه در كنار آن درخت خشكيده وضو گرفت و در همان جا نماز مغرب را به جماعت خواند.
پس هنگامى كه نماز پايان يافت ، مردم متوجّه شدند كه آن درخت خشكيده به بركت آب وضوى حضرت ، سبز گرديده است و پر از ميوه مى باشد.
اين حادثه مورد تعجّب و حيرت همگان قرار گرفت و تمام افراد از ميوه هاى آن خوردند.
و مهمّتر از همه آن كه ميوه هاى اين درخت سدر، برخلاف ديگر سدرها، بدون هسته و بسيار شيرين و خوش مزه بود.(57)

پيش بينى خطر و بستن دُم حيوان

در يكى از سال ها، ماءمون عبّاسى عازم مدينه طيّبه شد، چون نزديك شهر مدينه رسيد، عدّه اى از بزرگان به همراه امام محمّد جواد عليه السلام جهت استقبال ماءمون آماده حركت شدند.
هوا بسيار گرم و سوزان و نيز بيابان ها خشك و بى آب و علف بود.
وقتى خواستند سوار حيوانات شوند، امام جواد عليه السلام دستور داد تا دُم حيوانش را گره بزنند، عدّه اى گفتند: حضرت جواد عليه السلام آشنائى به حيوان سوارى و بيابان گردى ندارد و نمى داند كه در چه فصلى و در كجا بايد دُم قاطر، گره زده شود.
و بالا خره تمامى افراد سوار شدند و براى استقبال ماءمون حركت كردند، مقدارى از راه را كه پيمودند، مسير جادّه را اشتباه رفتند، در محلّى قرار گرفتند كه تمام آن گِل و لاى بود؛ و حيوانات مرتّب دُم خود را به اطراف حركت مى دادند؛ و تمام لباس و سر و صورت افرادى كه سوار حيوان ها بودند كثيف و پر از گِل شد.
ولى حضرت كمترين آلودگى به لباس و بدنش اصابت نكرد و ديگران فهميدند، پيش بينى حضرت صحيح بوده است .(58)

نجات از ضربت شمشير مستانه

بسيارى از بزرگان به نقل از حكيمه دختر حضرت ابوالحسن ، امام رضا عليه السلام روايت كرده اند، كه فرمود:
چون برادرم ، حضرت جواد عليه السلام به شهادت رسيد، روزى نزد همسرش ، امّالفضل - دختر ماءمون - رفتم .
امّ الفضل ضمن صحبت هائى پيرامون فضائل و مكارم امام جواد عليه السلام ، اظهار داشت : آيا مايل هستى تو را در جريان موضوعى بسيار عجيب و حيرت انگيز قرار دهم كه تاكنون كسى نشنيده است ؟
گفتم : چه موضوعى است ؟ آرى ، برايم بيان كن .
گفت : شبى از شب ها در منزل حضرت بودم ، ناگاه زنى وارد شد، پرسيدم تو كيستى ؟
پاسخ داد: من از خانواده عمّار ياسر هستم و همسر ابوجعفر، محمّد بن علىّ الرّضا عليه السلام مى باشم ، با شنيدن اين خبر، حسّاسيّت من برانگيخته گشت و بُردبارى خود را از دست دادم ، و از جاى برخاستم و به نزد پدرم ماءمون رفتم .
هنگامى كه او را ديدم ، متوجّه شدم كه شراب بسيار خورده و مست لايعقل است ؛ پس موضوع را برايش بيان كردم و نيز افزودم كه شوهرم بسيار از من و تو بدگوئى مى كند و به تمام افراد بنى العبّاس توهين مى نمايد.
پدرم با شنيدن سخنان دروغين من خشمگين و عصبانى گشت و شمشير خود را برگرفت و سوگند ياد كرد كه امشب او را با اين شمشير قطعه قطعه مى كنم و روانه منزل حضرت گرديد.
من با ديدن چنين صحنه اى از گفتار خود پشيمان شدم و همراه پدرم روانه گشتم تا ببينم چه مى كند.
چون ماءمون وارد منزل شد، ديد حضرت جواد عليه السلام در بستر آرميده است ، پس با شمشير بر آن حضرت حمله برد و به قدرى بر بدن مبارك و مقدّس او ضربات شمشير وارد كرد كه ديدم بدنش قطعه قطعه گرديد.
و به اين مقدار هم قانع نشد، بلكه شمشير بر رگ هاى گردن او نهاد و رگ هاى گردنش را نيز قطع كرد.
من با مشاهده اين صحنه دلخراش بر سر و صورت خود زدم و روى زمين افتادم ، پس از لحظاتى كه از جاى برخاستم روانه منزل پدرم گشتم ؛ و چون صبح شد و پدرم از حالت مستى بيرون آمد، به او گفتم : يا اميرالمؤ منين ! آيا متوجّه شدى كه ديشب چه كردى ؟
گفت : خير، در جريان نيستم و خبر ندارم .
وقتى جريان را برايش بازگو كردم ، فريادى كشيد و مرا تهديد كرد و گفت : رسوا شديم ، ديگر در جامعه جايگاهى نداريم .
سپس ياسر خادم را احضار كرد و به او دستور داد تا به منزل حضرت جواد عليه السلام برود و گزارش وضعيّت حضرت را بياورد.
ياسر رفت و پس از لحظاتى بازگشت و چنين اظهار داشت : ديدم ابوجعفر، محمّد بن علىّ عليه السلام لباس هاى خود را پوشيده ؛ و بر سجّاده و جانماز خويش نشسته است و مشغول عبادت بود، در حيرت و تعجّب قرار گرفتم ؛ و سپس از حضرت تقاضا كردم تا پيراهنش را درآورد و به من هديه دهد.
و با اين كار خواستم كه ببينم آيا ضربات شمشير بر بدنش اثر كرده ، و آيا بدنش زخم و خون آلود است يا خير؟
حضرت تبسّمى نمود و اظهار داشت : پيراهنى بهتر از آن را به تو خواهم داد.
گفتم : خير، من پيراهنى را كه بر تن دارى ، مى خواهم .
پس چون پيراهن خود را از تن شريفش درآورد، كوچك ترين زخم و اثر شمشير در جائى از بدنش نيافتم .
و ماءمون با شنيدن اين خبر مسرّت آميز، خوشحال شد و مبلغ هزار دينار به ياسر هديه داد.(59)

يكى از علّت هاى شهادت

ابوداوود قاضى - يكى از قضات معروف خلفاء بنى العبّاس - حكايت كند:
روزى ماءمورين دزدى را دست گير كرده بودند و معتصم عبّاسى دستور مجازات او را صادر كرد و عدّه بسيارى از فقهاء و علماء جهت اجراء حكم سارق در مجلس خليفه حضور يافتند و هر يك نظريّه اى جهت قطع دست دزد بيان كرد.
معتصم به حضرت ابوجعفر، امام محمّد جواد عليه السلام رو كرد و گفت : ياابن رسول اللّه ! نظر شما در اين باره چيست ؟
امام عليه السلام فرمود: افراد، نظرات خود را دادند، كافى است .
معتصم گفت : من كارى به نظرات آن ها ندارم ، شما بايد نظريّه خود را مطرح نمائى ؛ حضرت اظهار نمود: مرا از اين كار معذور بدار؟
معتصم حضرت را به خداوند سوگند داد و گفت : بايد نظريّه خود را براى ما بيان نمائى .
حضرت فرمود: اكنون كه چاره اى جز جواب ندارم ، مى گويم كه تمامى افراد اشتباه كردند و بر خلاف سنّت اسلام سخن گفتند؛ چون كه قطع دست دزد بايد از چهار انگشت باشد و كف دست به حال خود باقى بماند؛ و معتصم در حضور تمامى افراد گفت : آيا دليل و مدركى بر آن دارى ؟
امام عليه السلام فرمود: فرمايش پيامبر خدا صلى الله عليه و آله است ، كه فرمود: سجده به وسيله هفت جاى بدن - پيشانى ، دو كف دست ، دو سر زانو و دو انگشت پاها - انجام مى گيرد.
و چنانچه از مچ يا آرنج قطع شود، براى سجده جايگاهى باقى نمى ماند؛ و حال آن كه خداوند متعال در قرآن كريم فرموده : سجده گاه ها حقّ خداوند است و كسى را نبايد در آن ها مشاركت داد، پس براى محفوظ ماندن حقّ خداوند دو كف دست نبايد قطع شود.
معتصم با اين استدلال حيرت زده شد؛ و آن گاه دستور داد تا طبق نظريّه حضرت ابوجعفر، امام محمّد جواد عليه السلام دست دزد، قطع و مجازات گردد.
ابوداوود قاضى گويد: در يك چنان موقعيّتى من براى خود آرزوى مرگ كردم و پس از گذشت دو سه روز، نزد معتصم رفتم و گفتم : يا اميرالمؤ منين ! من بر خود لازم مى دانم كه مطالبى را به عنوان نصيحت به شما بگويم ، هر چند كه به وسيله اين گفتار، خود را داخل آتش جهنّم قرار مى دهم .
معتصم گفت : مطلب و پيشنهاد خود را مطرح كن .
گفتم : هنگامى كه اميرالمؤ منين و خليفه مسلمين تمامى فقهاء و دانشمندان را در يك مجلس براى بيان حدود الهى جمع مى كند و در نهايت در حضور تمامى وزراء و درباريان و بزرگان نظريّه همه افراد را مطرود مى سازد و به گفته كسى اهميّت مى دهد و عمل مى كند كه طائفه اى بر امامت و خلافت او معتقد هستند و طبق نظريّه او حكم مى دهد، آيا در آينده اى نزديك چه خواهد شد؟!
وقتى معتصم مطالب مرا شنيد، رنگ چهره اش بر افروخته گشت و گفت : خداوند تو را جزاى خير دهد كه مرا نصيحت و راهنمائى نمودى ، و در روز چهارم به يكى از وزرايش دستور داد كه حضرت جواد عليه السلام را به منزل خود دعوت كند تا كارش را بسازد.
هنگامى كه وزير دربار، حضرت را دعوت كرد، حضرت نپذيرفت و فرمود: مى دانيد كه من به مجالس شما نمى آيم .
وزير اظهار داشت : شما را به صرف طعام دعوت مى كنيم و خليفه و برخى از وزراء، علاقه مند به حضور شما هستند؛ و در نهايت حضرت را مجبور كرد تا در مجلس و سفره شوم آن ها حاضر شود.
همين كه حضرت وارد مجلس گرديد و چند لقمه از غذائى كه جلويش نهاده بودند تناول نمود، اثرات زهر را در خود احساس نمود و خواست كه از منزل خارج شود، ميزبان گفت : همين جا بمانيد؟ حضرت فرمود: در منزل شما نباشم ، بهتر است .
و با گذشت يك شبانه روز، كاملا زهر در بدن نازنين امام جواد عليه السلام اثر كرد و همچون ديگر ائمّه عليهم السلام مسموم و به فيض شهادت نائل گشت


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







برچسب‌ها: امام جواد, چهل داستان امام جواد, طرح مصباح الهدی, امام شناسی,
لینک دوستان ما
» کتابخانه حدیث
» پایگاه اطلاع رسانی حوزه
» دارالقرآن رضوی
» موسسه نشر وتحقیقات معارف اهل بیت
» جام نیوز
» کتابخانه حدیث
» پایگاه اطلاع رسانی حوزه
» دارالقرآن رضوی
» موسسه نشر وتحقیقات معارف اهل بیت
» جام نیوز
» کتابخانه حدیث
» پایگاه اطلاع رسانی حوزه
» دارالقرآن رضوی
» موسسه نشر وتحقیقات معارف اهل بیت
» جام نیوز
» اسپرت اریو
» اپشن اریو z300
» کادو تولد

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان امام جواد علیه السلام و آدرس mesbah-imamjavad.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





درباره وبگاه

باسلام خوش آمدید. این وبلاگ درراستای طرح مصباح الهدی(امام شناسی)که درسال جاری مربوط به امام جواد(ع)می باشد راه اندازی گردیده است. امید که درراستای شناسایی سیره اهل بیت این قدم کوچک،مفید وموثر واقع افتد.ضمن تشکرازشما بیننده گرامی استدعا دارم جهت بهبودکمی وکیفی مطالب،اظهار نظر بفرمایید.سپاسگزارم
دانلودکتاب احادیث امام جواد
کتاب حدیث
ربات مترجم
چت روم
تعبیر خواب

تعبیر خواب آنلاین

.: طراحی و کدنویسی قالب : محمدحسین زارعی :.
تمامی حقوق مادی و معنوی این وبگاه محفوظ و متعلق به مدیر آن می باشد.کپی برداری از مطالب تنها با ذکر منبع مجاز است...